کتاب زنی از جنوب هند به نام ســاتیا ، اگر نام این حس را پای گذاشتن در آتش میذاری تو از قبل درون این آتش بودهای ولی اینو بدون نامش آتش نیست
فرهان با بیصبری گفت:
زمان چی برسه!.....
مثل اینکه برات یه شوخیه!....
این عشق خیلی کهنساله!......
اینو متوجه هستی!....
این عشق آنقدر بزرگه که نمیتونی انکارش کنی!.....
نمیتونی به این راحتی از کنارش رد بشی!.....
زمان!..... زمان!...... زمانِ مناسب!.......
مگه میشه عشقو با زمان اندازه گرفت!؟
آناهیتا که از رفتار فرهان مات و مبهوت بود، گفت:
ببین!.... من احساس گام نهادن در آتش را دارم!......
شاید این بهترین کلماتی باشه که میتونم در این موقعیت بگم، تا دربارهی احساسم قضاوت نکنی!.....
منم میدونم که این احساس خیلی آشنا و قدیمیست!.....
میدونم اومدی که یه چیزیو بهم بگی!.....
این عشق یه پیام داره!..... ولی من ترسیدم!......
میفهمی!...... میترسم!....
فرهان آرام و نجوا کنان گفت:
آنـا! اگر نام این حس را پای گذاشتن در آتش میذاری، تو از قبل درون این آتش بودهای!......
آناهیتـا بیقرار بود، احساسش از دستش خارج شده بود. تا زمـانی که پنهانی او را در قلبش دوست داشت و به او فکر میکرد، همه چیز روبراه بود ولی حالا دلشوره داشت چون مسئول او هم بود، مسئول عاشق شدن فـرهان هم بود و باید از او مراقبت میکرد. این روزها کمتر کسی خود را پاسخگوی آنچه میگوید، میداند. بهراحتی آن چه را در قلبشان میگذرد بر زبان میآورند، بدون اینکه از سرانجام احساسی که در کسی بر پا شده، خبر داشته باشـد. او بیپروا و آرام به قلب فـرهان نزدیک میشد ولی جا برای عاشق شدن دوبارهاش هم میگذاشت، شاید روزی او بخواهد برای فراموش کردنش، دوباره عاشق شود. از رستوران خارج شدند. تا خانه شانهبهشانه یکدیگر در سکوت قدم زدند. دیگر از شیطنتهای کودکانه آناهیتـا در بین مردم کوچه و خیابان و خندههای بلند خبری نبود. عشـق هر روز او را بزرگتر و باوقـارتر میکرد.
نویسنده: میترا زارع عضو باشگاه ایودا
گردآوری مجله ازمیرتایم