داستان کوتاه پیشگویی چکاوک ترجمه از ترکی استانبولی

داستان کوتاه ترکی استامبولی پیشگویی چکاوک حکایتی از امید و عشق در دل ناامیدی از نویسنده داستان ترکی استانبولی
ازمیرتایمز > مقالات > داستان کوتاه پیشگویی چکاوک ترجمه از ترکی استانبولی
داستان کوتاه پیشگویی چکاوک ترجمه از ترکی استانبولی

ترجمه فارسی داستان پیشگویی چکاوک ترکی استانبولی زن باردار

پیشگویی به ترکی Kehanet

چکاوک به ترکی Tarla kuşu

داستان کوتاه پیشگویی چکاوک


ترجمه فارسی Tarla kuşunun kehaneti از ترکی استانبولی

نویسنده: Mehmet Taşdemir

آلما با دردی عمیق در دل از پنجره به بیرون خیره شده بود و دور شدن نِفِر را از میان مزارع گندمی که یک اینچ بزرگتر شده بود نظاره می کرد. به دلایلی احساس کرد چکاوکی در یکی از مزارع دور به پرواز درآمد.

با خود گفت:

آیا آنها مثل من هستند؟ فقط دو متر میتونن بپرن

او به آرامی شکم خود را با دو دست لمس کرد. نِفِر داشت به جاده نزدیک می شد. آلما فکر کرد، " اگر می توانست امشب با خبرهای خوب برگردد ". نِفِر در ماه گذشته تقریباً هر روز در راه شهر بوده. عصر که به خانه برگشت از شدت تشنگی لب هایش به هم چسبیده بود. کلمه « امروزهم نه » هر بار به سختی از دهانش بیرون می آمد. آلما این بار با یک دست شکمش را لمس کرد. هیچ تغییری وجود نداشت. او و نِفِر سه سال بود که ازدواج کرده بودند. آنهایی که همزمان با آن دو ازدواج کرده بودند اکنون صاحب دو یا سه فرزند بودند.

صدای چکاوکی که تازه بلند شدنش را احساس کرده بود مدتها در هوا طنین انداز شد. من هم مثل او مشتاق هستم. تازه علاوه بر اون ما هر شب س... با خودش تجسم کرد و از خجالت چشمانش را بست. نِفِر کنار جاده ایستاده بود و منتظر مینی بوس دهکده بود تا کمی بعد او را ببرد. دیشب دوباره آن خواب را دیده بود. شکمش مانند بینیش بود.

می ترسید دست هایش را از روی شکمش بردارد. اگر دست هایش را برزن باردار می داشت، انگار طلسم شکسته می شد و دوباره همه چیز به اول باز می گشت. شکمش در یک لحظه خالی می‌شد و یک پیچش دردناک جای آن را می‌گرفت.

وقتی از خواب بیدار شد، هنوز دستانش روی شکمش بود. به جای خالی شکمش خیره شد و لرزان گریه کرد. عمیق اما بی سر و صدا. حتی نِفِر هم متوجه نشد که گریه می کند. در آن لحظه باد ملایمی وزید. مزرعه گندم به طور مبهمی تکان می خورد. فصل بارندگی بود، اما چند روز بود که قطره ای از آسمان نیفتاده بود. با این وضعیت ، محصولات قبل از اینکه حتی رشد کنند خشک خواهند شد. آلما به آسمان نگاه کرد و آهی کشید. او تا زمانی که نِفِر سوار مینی بوس نشود از جلوی پنجره تکان نخواهدخورد. مینی بوس هم که انگار آمدن را بلد نبود. یا شاید هم به چشم او اینگونه بود.

یک روز او این جمله را شنید که " معلوم بود این زن بی ثمر است ". او می‌دانست که در چنین موقعیت‌هایی کلمات آزاردهنده تر می‌شود. نِفِر گفته بود: " مادر من اینطور صحبت نمی کند یکی قطعاً این کلمات را در دهان مادرم انداخت " او سکوت کرد و اظهار نظر نکرد. او فکر می کرد که حق ندارد بگوید " من  بی ثمرنیستم ". اما اگر دلایل دیگری وجود داشته باشد چی؟ اما فکر می کرد بی ثمر بودن شکمش فقط تقصیر خودش است. زیرا این از آنجا معلوم بود که هیچکس به نِفِر چیزی نمی گفت.

اتوبوس هنوز نرسیده بود. اجاق گاز دو شعله ای که با کپسول کار می کرد را در داخل بالکن پشتی با عجله روشن کرد و روی آن چای گذاشت. او فکر کرد: نِفِر حتی یک بار هم این موضوع رو به روم نیاورده . دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد. ناگهان صدای چکاوکی به آسمان بلند شد.انگار پیشگویی را اطلاع رسانی می کند. " اگر من یک پرنده بودم ، آن وقت در مورد این موضوع چی می گفتند؟ " بدون اینکه متوجه شود به صورت غیر ارادی دوباره دستانش به سمت شکمش رفت. خورشید به صورت کامل بالا آمده بود. او فکر کرد:  نِفِر امروز هم  بدون صبحانه رفت " اگر مرا دوست نداشتی ، حتی یک روز هم در این خانه نمی ماندم."

او نمی دانست که نِفِر چقدر منتظر خواهد ماند. برگشت و به آب چای نگاه کرد. آب نزدیک بود به جوش بیاید. زیر آن را کم کرد و دو قاشق چای در قوری ریخت. وقتی غروب برگشت به نِفِر خواهم گفت. اگر نمی خواهی ، می توانم به خانه پدرم برگردم. میز کوتاه وسط اتاق را چید و صبحانه اش را آهسته آماده کرد. اگر ون نیاید ، نِفِر نمی تواند به شهر برود. شاید برگردد و با هم صبحانه بخورند. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردر، نِفِر رفته بود. بعد از صبحانه دوباره به سمت پنجره رفت. او تقریباً هر روز این کار را انجام می داد. او بی صبرانه منتظر میماند تا نِفِر از ون پیاده شود.

نِفِر در حالی که سرش را خم کرد گفت: امروز هم نه. بعد با هم رفتند داخل.

آلما گفت: " اما تو گفتی که این بار امید وجود دارد "

نِفِر گفت: یکی دیگر را بردند. با اینکه داداش جعفر پا در میانی کرده بود. با این حال…  او کمی در مورد آنچه اتفاق افتاده بود صحبت کرد. آن مرد برادر شوهرش را دربخشی که من امیدوار بودم وارد شوم استخدام کرده. داداش جعفر گفت بین خودمون بمونه ولی ،طرف دیروز دختر خواهرشوهرش را در پست دیگری استخدام کرده. همین سه روز پیش، او شش برادرزاده‌اش را وادار کرد تا بخش‌های جدیدی را راه‌اندازی کنند تا آنها را سر کار بگذارند.

فردا دوباره میری؟ آلما پرسید.

نِفِر گفت: باید بروم. صدایش ناامید کننده بود. چاره ای ندارم.

بعد از اینکه آلما مدتی سکوت کرد،

دوباره میگی نه ولی من میگم بیا چندتا گاو بیاریم. بعد از یه مدت زادوولد می کنند و زیاد میشن. ما می توانیم انجامش دهیم.

نِفِر تا مدتها جوابی نداد. با هم به داخل اتاق رفتند. آلما می خواست قبل از چیدن میز شام در این مورد صحبت کند.

نِفِر گفت: نه من نمی خواهم تمام سال های تحصیلم به هدر برود. کاش می توانستم کمی بیشتر تلاش کنم. آلما بی سر و صدا از اتاق خارج شد. هوا گرگ و میش بود و نور بی رمق غروب از پنجره به کف اتاق افتاده بود.

آن شب، قبل از رفتن به رختخواب، آلما دوباره شکم خود را لمس کرد ، بدون اینکه نِفِر بفهمد. او از اینکه چقدر اعتماد به نفس دارد شگفت زده شده بود، گویی با این روش می توانست روحی را که در رحم او رشد می کند پیدا کند. با هیجان درونش که هر شب با امیدی جدید تکرار می‌شد ، به رختخواب رفت. چراغ را خاموش کرده بود. او نظاره گر شوهرش بود که به آرامی در زیر نور ضعیفی که از پنجره افتاده بود، لباسهایش را در می آورد. مدتی صبر کرد تا شوهرش به او نزدیک شود. نِفِر به سقف خیره شده بود. او با ابهام گفت: فردا هم باران نخواهد آمد. این کلمه همیشه آلما را مضطرب می کرد.

با خود گفت: هیچ امیدی نداشته باش امشب هم هیچ اتفاقی نمی افتد. برای یک لحظه دست نِفِر را روی شکمش احساس کرد. نِفِر به آرامی او را در آغوش گرفت. آلما با هیجانی عمیق تمام اتفاقات بد و منفی که در سینه اش وز وز می کرد را قلم سیاهی کشید بار دیگر خود را به نِفِر تسلیم کرد.

روز بعد، پس از رفتن نفر، آلما به آسمان نگاه کرد. حتی یک ابر هم نبود. محصولات کشاورزی روزها بود که به یک اندازه بودند. آنها یک سانت هم بزرگ نشده بودند. به دیشب فکر کرد نفر هنوز به جاده نرسیده بود که دستانش را روی شکمش گذاشت. مزارع گندمی که نفر در آن راه می رفت، قبل از اینکه رشد کنند، زرد شده بودند.

مزارع گندم پیشگویی چکاوک

نِفِر روزها به شهر رفت و آمد کرد. وقتی عصر به خانه برگشت، آلما بدون اینکه بپرسد می‌گفت: آن مرد امروز دو تا از همکلاسی‌های دامادش را استخدام کرد. با این که ، شانزده نفر در صف منتظر بودند ، زیرا آنها شایسته این بودند که به این وظیفه منصوب شوند. معلوم شد که آن مرد سگش را هم به دستمزد بسته است. اما هیچ بنده خدایی این را نمی داند، حتی خود سگ... با گفتن این جمله آخر لبخند دردناکی به لبانش آمد. آلما دیگر به این کلمات عادت کرده بود. به همین دلیل از هیچ خبری که نِفِر می آورد تعجب نمی کرد.

نِفِر تقریباً هر روز به مدت سه ماه کامل به شهر رفت و آمد داشت. کلی هزینه رفت و آمد کرده بود. آلما در هر فرصتی به او می گفت: دیگه نرو. در نهایت به نظر می رسید که او کمی این وضعیت را پذیرفته است. اما دوباره صبح زود از خواب بیدار می شد و روی محصولاتی که ماه ها بود یک قطره باران ندیده بودند پا می گذاشت و انگار می خواهد یه شهر برود منتظر مینی بوس روستا می شد ، اما وقتی مینی بوس از راه میرسید ،سوار نشده و دوباره برمیگشت و آلما هر روز صبح او را پشت پنجره تماشا می کرد. واین روزها ادامه داشت.

سرانجام نِفِر به این وضعیت پایان داد. علاوه بر این، رنگ پریدگی صورت آلما اخیرا توجه او را به خود جلب کرده بود. آلما انگار بخشی از آن طبیعت بود. مثل محصولات زیر آفتاب انگار با هر چیزی که محو می شد همراهی می کرد. اگر زمین خشک بود ، رحم او نیز خشک شده بود. با زرد شدن محصولات گویی رنگ صورت او نیز تغییر کرده بود. بعضی روزها به دلیل خستگی از رختخواب بلند نمی شد. نِفِر کنار تختش نشسته و می گفت. " به آنچه که پشت سرمان می گویند اهمیت نده. کسانی که تو را بی ثمر خطاب می کنند، وقتی روزش برسد پشیمان می شوند. آلما می‌گفت:  می‌دانم که می‌خواهی به من دلداری بدهی. نِفِر بلند شد و با ناامیدی از پنجره به آسمان نگاه کرد. هر بار که به آن نگاه می کرد غرغر می کرد:  امروز هم باران نمی بارد.

گاهی دست آلما را می گرفت. چقدر آن انگشتانش زیبا و خوش فرم بودند! آلما هر چند وقت یک بار از او آب می خواست. وقتی کمی حالش بهتر شد و بلند شد، اولین کاری که کرد این بود که سوپ بپزد.

 ذوج دست به دست داستان کوتاه پیشگویی چکاوک عشق

تابستان عالی ولی بدون باران بود. محصولات سیاه شده و با خاک یکی شدند. یک روز که نِفِر در خانه نبود، آلما بیرون رفت. در قسمت جنوب، ابری به اندازه کف دست را در افق دید. طوری به ابر خیره شد که انگار به معجزه نگاه می کرد. او برای یک لحظه هیجان زده شد تا ببیند آیا کسی آن را دیده است یا خیر. چشمانش دنبال آدمها می گشت. حالا کاری از دستش بر نمی آمد جز اینکه پشتش را به دیوار حیاط تکیه داده و منتظر بماند. آن مشت ابر هر لحظه به وضوح در حال رشد بود. می خواست بایستد اما نتوانست. یک بار دیگر تلاش کرد، اما تلو تلو خورد و روی بازوی چپش افتاد. همه چیز در اطراف او شروع به چرخش کرد. اکنون تمام دنیا شبیه آب کدری شده بود. زمین را از شدت درد چنگ زد. انگار برای یک لحظه نِفِر را دید. صورتش مثل همه چیزهایی که دیده بود تار بود.

صدایی بارها و بارها پرسید: چی شده آلما؟

وقتی چشمانش را باز کرد، در صندلی عقب مینی بوس روستا بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد، می دانست که آنها به شهر آمده اند. نِفِر درست کنارش بود. مینی بوس جلوی بیمارستان ایستاد.

مدت زیادی در اتاق دکتر نماند. دکتر چیزی در گوش نِفِر گفت. 

آلما یک ماهه باردار بود!

مینی بوس دهکده دم در منتظر آنها بود. نِفِر بازوی آلما را گرفت و او را سوار کرد. آلما به چشمان شوهرش نگاه کرد.

نِفِر گفت: دکتر گفت که تو باردار هستی.  آلما فرصتی برای پرسیدن سوال نداشت. ون با اولین صدای رعد و برق لرزید و با نزدیک شدن به روستا، باران شدید خودش را به شیشه جلوی مینی بوس می کوبید.


گردآوری مجله ازمیرتایمز     ترجمه: س.حمید رابط    

نویسنده:  Mehmet Taşdemir

(10 می 2022)

www.edebiyathaber.net

هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی

هدونیسم چطور به ما کمک میکنه که از رنج بیهوده ، به شادی برسیم

امروزه یک نقطه نظر فلاسفه مکتبی پرسر و صدا قدم به جهان گذاشته بنام hedonism «هدونیسم» یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی. 

هدونیسم میگه در هنگام رنجش حواستون باشه که حتما خواب مناسب داشته باشید و به موقع یعنی شب ها که ترشح هورمون ها به حداقل رسیده تا نرون های مغزی ما استراحت کنند و تنش های ناشی از مصائب روزانه را تخلیه کنند. داشتن یک غذای مناسب و به موقع که محرک اعصاب نباشد هم خیلی کمک کننده ست ،بخصوص هنگام خوردن و نوشیدن به طعم واقعی آن آگاه باشی و ازشون لذت ببری.

این موارد که براتون از مکتب هدونیسم گفتم نوعی بیرون ریزی انرژی های منفی بدن با خودتان هست برای رسیدن به زندگی بهتر و آرامتر

هدونیسم چییست
هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی