داستان کوتاه و جذاب مژگان ترجمه از ترکی استانبولی
Müjgân
نویسنده: Gizem Demir
پدرم را در حالی پیدا کردم که در پیشخوان یک کتابفروشی بود
در میان کتابهای قابل فروش بهت زده بود. 3 لیره برایش ارزش گذاشته بودند. خنده ای بر چهره اش بود که تا به حال ندیده بودم ، آرامشی که با آن آشنا نبودم. در کنارش کسانی که تا به حال ندیده ام... مردی که قادر به صحبت کردن نیست ، مادرم را خیلی دوست دارد اما نمیتواند ابرازش کند ، پدری که فقط می تواند عشقش را با دستی که هنگام خواب بر سرمان می کشد، به ما نشان دهد، انسانها را در آغوش می گرفت. زنی که مادرم نبود و دو مرد دیگر ، پیک های مشروب شان را به سلامتی میزنند. خوشحالی شان، چقدر عجیب است. من متاسفم که نمی دانستم پدرم چنین لبخند محکم و سرشار از شوق زندگی داشته.
نه، از آدم مرده که نمیشه سوال کرد...
باید از فروشنده بپرسم: این عکس ها از کجا اومدن؟
این که به سرعت پدرم را شناختم به این دلیل است که من مدت زیادی است که عکس هایش را با دقت نگاه کرده ام. لبخندش را که پشت ریشش پنهان شده ، چشمانش که تا جایی که می توانسته درشت کرده و مرا دنبال میکند. هر جا که بروم
فروشنده: " چطور؟ یعنی نمیدونی اینا چین؟ ، خانم محترم ، شما احتمالا اولین بار است که به اینجا می آیید ، اینها عکس های بی صاحب هستند. این عکس ها توسط صاحبانشان رها شده و به یه شکلی به دست ما رسیدند. ما هم اینارو به کنجکاوها می فروشیم "
گفتم : " مردم عکس کسانی که نمی شناسند رو میخرن؟!! چرا؟ "
فروشنده:
عزیزم ، نگاه نکن که اینطوری اینجا افتادن. هر کدوم از اون عکس ها و آدم ها یه داستانی دارن. خریدارها هم داستانی را که در عکس تصور میکنند را دوست دارن. مثلاً عکسی که الان در دستت هست...
این مرد قطعاً زن کنارش را دوست داره. مردی پر جنب و جوش و پر انرژی ، خنده اش کل عکس رو پر کرده. ببین زن کنارش چطوری داره بهش نگاه میکنه؟ واضحه که لبخند این مرد قلب اون رو می لرزونه. بزار اسم او مرد رو تورگوت بذاریم. زن رو هم مژگان. مژه هاش رو می بینی؟ مژگان قطعا نام مناسبی برای این زن هست. مژگان دیوانه وار عاشق تورگوته و تورگوت نیز عاشق اون... دوستان نزدیک اون نیز بسیار صمیمی هستن. در ابتدا ، هر دوی آونها فقط دوستان تورگوت بودند ، اما با آشنایی با مژگان ، اون رو هم نیز دوست داشتند. نه مثل تورگوت ، البته یه دوستی دوستانه ، واضحه که این یه جشنه با یه شام عالی. بهش نگاه کن ، مژگان حتما نقاش بوده. بدیهی که به زودی نمایشگاهی رو افتتاح خواهد کرد. در این شام ، آونها نهایی شدن نمایشگاه مژگان رو جشن می گیرن. تورگوت همه چیز مژگان رو دوست داره. همه چیز در مورد مژگان برای اون جادوییه ، از فرورفتگیی که مداد روی انگشتانش ایجاد کرده تا مژه هایی که از بلندی ابروهایش را لمس کرده ، از چشمانش که در حین لبخند زدن محو می شن تا دستان کوچکش ، تا غمی که در لبخندش هست. حتی بمیره هم رهاش نمیکنه ، واضحه. تورگوت در واقع یک درونگراس ، اما مژگان به اون انرژی و معنای زندگی میده. وقتی با مژگان آشنا شد ، به فردی خوش صحبت ، شاد و امیدوار تبدیل شده. مژگان زنیه که شادی رو به اطراف خودش پراکنده می کند ، هرچند که اون هم غم بزرگی در دل خودش داره.
تورگوت هنرمندی مثل مژگان نیست ، اما... اون شغل خسته کننده ای داره . شاید یک کارمند دولتی... بله ، بله ، این مردیه که معلومه در محل کارش قیافه ای عبوس داره و چشمانش از سر و کار داشتن مدام با اسناد تار شده و به محض دیدن مژگان ، زبانش بند اومده. جای خالی دلش را با چشمان مژگان پر کرده. آشنایی تورگوت با دوستانش به دوران دبیرستانش برمی گرده. این یک دوستی محکمه بدیهیه. مطمئنا یکی از اونها یک معلمه . یک معلم جدی با عینک. بله، بله، قطعا معلم ادبیات. تورگوت چیز زیادی از ادبیات نمی دونه ، اما فکر می کنه گردن مژگان زیباترین شعر جهانه. مدتی بعد از روزی که عکس گرفته شد، تورگوت از مژگان خواستگاری می کنه و اون هم قبول میکنه ، چرا نکنه ، وقتی این مرد دستش رو می گیره و به جای سنگ های درونش میشینه. آونها به زودی ازدواج می کنن. این دو مرد نیز شاهد عروسی هستن. البته تو شلوغی ازدواج ، مژگان نمی توانه به اندازه گذشته وقت خودش را به نقاشی اختصاص بده. نمایشگاه تا حدی به یه خیال تبدیل میشه. اما اون باز هم خوشحاله ، چون با مردی ازدواج کرده که وقتی به چشمانش نگاه می کنه به او یادآوری می کنه که قلبش کجاست.
پس از مدتی مژگان باردار می شه. ای جانم زندگی یعنی این صاحب دوقلو میشن. هییییییییم، مژگان یک زن ایده آله اما از اینکه نمیتونه به نقاشی بپردازه به خاطر نگهداری از بچه ها خلقش تنگ شده و خسته شده. تورگوت با کار برای درآمد بیشتر دست و پنجه پنجه نرم می کنه، مدام اضافه کار می کنه، بچه ها بزرگ می شن ، اما مدام گریه می کنن. انگار فهمیدند بزرگ شدن یعنی چی.
یک روز مژگان طاقتش تموم شد ، بچه ها را پیش دوستانش رها کرد و به خانه اش رفت ، به دستشویی رفت و بعد از دراز کشیدن در وان مچ دستش را برید. واضح است که او می خواهد به عنوان یک هنرمند بمیرد. او یک پایان پر زرق و برق را انتخاب می کند.
تورگوت اکنون تنهاست. اون عصبانی و درماندست چون نمی تونه مشکلات و ناراحتی های درونی مژگان رو درک کنه. بچه ها رو نزد مادرش می فرسته ، دیگه هرگز نمی خنده و تا آخرعمر به آهنگ معروف احمد کایا گوش می ده. هر بار که جمله " من و مژگان گریه می کردیم " پخش می شه ، تورگوت لیوان راکیش را بالا می گیره و شروع به گریه می کنه. مرگ او براثر مشروبات الکلی خواهد بود.
اوه درسته خانم
اگه از من بپرسی یه داستان عاشقانه و شکست عشقی در این عکس نهفتس
گفتم : " پول خورد دارید؟ "
به دست لرزانم و50 لیره ای که دراز می کنم خیره خیره نگاه میکند. متاسفم خانم به خاطر 3 لیره چطوری میتونم 50 لیره رو خوردش کنم من یه دشت هم نداشتم امروز...
دستم را دراز میکنم و هشت یا ده عکس سیاه و سفید دیگر برمیدارم.
از این بازارچه کتاب دست دوم فروشی که برای اولین بار وارد آن شدم بیرون می روم و اولین سطل زباله ای که برخورد میکنم عکس های دیگر را داخل آن می اندازم. چون به اندازه کافی ناشناس در دستانم دارم، حوصله دست زدن به زندگی های دیگر را ندارم. با مشتی که بر معده ام آمده سعی می کنم خاطرات پدرم را به یاد بیاورم. او مردی درون گرا و کارگر کارخانه بود ، ناتوان از تکلم ، که هرگز عشقش را به مادرم و ما کاملاً نشان نمی داد ، با چهره ای عبوس و ابری... اما او مادرم را دوست داشت ، این چیزی بود که من همیشه به آن اعتقاد داشتم.
شادی که در عکس از پدرم دیدم در مدتی که او را می شناختم حتی نزدیکش هم نشده بود.
سپس به یاد می آورم که با وجود مخالفت های همه، از اشتیاق من به نقاشی حمایت می کرد ، تلاش های او برای بردن جایزه هنرهای زیبا با وجود تلاش نکردن او برای هیچ چیزو گریه او در اولین نمایشگاه من...، مردی که همه مخالفت های مادرم بجای اسم لیلا اسم ماهور رو تو شناسنامه برای من ثبت می کنه و آهنگ مورد علاقه اش ماهور از احمد کایاس. کسی که بعد از نمایشگاه من از شادی منفجر شد انگار غم بزرگی در دلش بود.
آهنگ ماهور از احمد کایا
O, Mahur Beste çalar, müjganla ben ağlaşırız
عکس را برمی گردانم ، یک شماره تلفن... با دستان لرزانم ، شماره را می گیرم و نفسم را حبس می کنم. زنی گوشی را برمی دارد ، من با عجله تلفن را قطع می کنم. فکر نمی کنم حق داشته باشم آن داستان ناتمام را کامل کنم. بگذارید داستان همانطور که آن مرد گفته است باقی بماند ، بگذارید نام آن زن را مژگان بدانم. حکمت نباشد نام پدرم ، تورگوت باشد ، مگر چه خواهد شد؟
با عکس در دستم ، سنگینی غمی در قلبم و ناراحتی از اینکه اصلاً پدرم را نمی شناسم ، به قبرستان می روم. مژگان را کنار سنگ قبر گذاشتم. سپس آهنگ ماهور احمد کایا را باز می کنم. " müjganla ben ağlaşırız من و مژگان گریه می کنیم! "
من فریاد زدم
پدر، من تو را از داستان شکستت می بوسم
ممنون که از علایقم حمایت کردی و من هرگز به تو نگفتم
دوستت دارم
گردآوری مجله ازمیرتایمز ترجمه: س.حمید رابط
نویسنده: Gizem Demir
(21 ژوئیه 2022)
www.edebiyathaber.net
مطالب مرتبط
- آرشیو نویسندگان ترکیه ای از مجله ازمیر تایمز
- ترجمه فارسی داستانهای ترکی استانبولی منتشر شده از مجله ازمیر تایمز
- ترجمه فارسی ادبیات ، داستان کوتاه و از ترکی استانبولی
- آرشیو شماره های مجله ازمیر تایمز مجله مد و ادبیات ترکیه
- آرشیو ترجمه های س.حمید رابط از ترکی استانبولی
- گودی آب ، آب در این داستان ، روح معشوقی است که در درون عاشقش در جریان است
برچسب ها
داستان کوتاه ترجمه از ترکی آرشیو س.حمید رابط همه مقالات عاشقانه ترجمه فارسی داستانهای ترکی نویسندگان ترکیه ایپربازدیدترین نوشتهها
مقالات و داستان های ترجمه شده از ترکی استانبولی از نویسندگان ترک و نویسندگان ایرانی
هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی
هدونیسم چطور به ما کمک میکنه که از رنج بیهوده ، به شادی برسیم
امروزه یک نقطه نظر فلاسفه مکتبی پرسر و صدا قدم به جهان گذاشته بنام hedonism «هدونیسم» یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی.
هدونیسم میگه در هنگام رنجش حواستون باشه که حتما خواب مناسب داشته باشید و به موقع یعنی شب ها که ترشح هورمون ها به حداقل رسیده تا نرون های مغزی ما استراحت کنند و تنش های ناشی از مصائب روزانه را تخلیه کنند. داشتن یک غذای مناسب و به موقع که محرک اعصاب نباشد هم خیلی کمک کننده ست ،بخصوص هنگام خوردن و نوشیدن به طعم واقعی آن آگاه باشی و ازشون لذت ببری.