داستان کوتاه اولین مرگ خانه ترجمه از ترکی استانبولی

داستان ترکی استانبولی اولین مرگ خانه فرار دختر ماجراجویی از خانواده مذهبی خود که به او فاحشه گفتند به استانبول و ادامه با مرگ خواهرش
ازمیرتایمز > مقالات > داستان کوتاه اولین مرگ خانه ترجمه از ترکی استانبولی
داستان کوتاه اولین مرگ خانه ترجمه از ترکی استانبولی

داستان کوتاه اولین مرگ خانه ترجمه از ترکی استانبولی دختر مو قرمز

ترجمه از ترکی استانبولی

داستان کوتاه اولین مرگ خانه

عجیب است که چگونه انسان در حال ناامیدی به چیزی که اعتقاد ندارد پناه می برد


نویسنده: Merve Çömelek | ترجمه: س حمید رابط

Evin ilk ölüsü | خلاصه داستان

داستان فرار دختری که برای کشف دنیاهای جدید از خانواده مذهبی خود فرار کرده و به سوی زندگی جدیدش شهر خود را ترک و راهی استانبول می شود. با مرگ خواهرش دوباره به باغ خانه پدرش بازگشته و ادامه ماجرا ...

از دروازه باز آهنی زنگ زده وارد باغ می شوم. دعاهایی که از اول خیابان شنیده ام با خاطراتی که از این دعا ها از بچگی دارم، گوشت بدنم را پاره پاره می کند. همه چیز سر جای خودش است، فقط کمی تغییر کرده. از کنار زمین سنگی باغ که مادرم موقع شستن آن با آب سرد لبه های دامش را تا زانو تا میزد رد می شوم. سرمای سنگ ها در پایم می چرخد. بیشتر سنگ ها شکسته اند. شیر آب و شلنگ سر جایشان نیست. حتی فکر کردن به نبودن شلنگ باغچه هم کمرم را به درد می آورد. از توت های درخت توت که روی زمین پراکنده شده بود بوی ترشیدگی می آمد. ملافه ها روی بند لباس پهن بود. رزهای گرانبهای مادرم که من و خواهرم دور آن گرگم به هوا بازی می‌کردیم، تبدیل به تپه ای از خاک شده. رزهای قرمز و زرد... اثری از هیچ کدام نیست. ایوانی که روزهای تابستان بین نماز مغرب و عشا می نشینیم... چوب هایش پوسیده شده. سال ها ، بی رحمانه از باغ زیبای خانه پدریم ام که بین مسجد و قبرستان قرار گرفته گذشته است. پنجره اتاق مشرف به باغ باز است. اتاق من و خواهرم ، وقتی از مدرسه برمی گشتم، او را در حال سوزن دوزی جلوی پنجره می دیدم. وقتی وارد باغ می شدم می دانست که از قبرستان نزدیک خانه می ترسم، بخاطر اینکه وجود خود را در آنجا اعلام کند صدایم می کرد تا نشان دهد که منتظرم است. حتی با وجود اینکه وانمود می کردم نمی ترسم، او از انتظار من یا صدا زدن من دست بر نمی داشت.

در خانه مثل درب باغ باز است مثل پنجره اتاق من. کفش های کل محله جلویش. پاهایم می لرزد.

چرا آمدم؟ 

به تشییع جنازه نرسیدم، پدرم تا جایی که من میدانم دیگه کسی رو نمیشناخت، حتی اگه مرا ببیند خوشحال می شود؟ من برای آنها مایه شرمساری بودم. مادرم خیلی وقت بود که نمی خواست صدای من را بشنود. 

چرا آمدم؟ 

حالا بی حرکت جلوی دری ایستاده ام که وقتی دختر جوانی بودم از آن فرار می کردم. چند لحظه ایستادم...  ژاکت کش باف پشمی سبز پدرم روی چوب لباسی... یادم می آید، روزی بود که من رفتم. انگار آن روز آن را از تنش بیرون آورده و سال هاست که آویزان است، در فضایی بین در و خانه. برگشتم به خانه پدری که با فوت خواهرم...😔  تنها داخل شدن به خانه من را می ترساند. من دیگر خواهرم را جلوی پنجره نخواهم دید. صحبت ها وصداهای آشنا و ناآشنایی که می شنوم، تبدیل به زمزمه می شود. من گم شده ام. سرم را پایین می اندازم تا از نگاه های کنجکاو دوری کنم. دمپایی های رو فرشی خواهرم جلوی در...😔 کسی نپوشیده بود آنها را.

چه چیزی مرا وادار کرد که به اینجا برگردم؟ آخرین ماموریت؟

حتی وقتی کسانی را که دستشان را دراز می کنند و به من خیره می شوند را نمی بینم. چشمانم هنوز زمین را نگاه می کند. همان فرش ها. رنگ ها محو شده اند و منگوله های باقی مانده از فرش ها زرد شده اند. خانه پر است از مهمانها، زنانی که روی صندلی های سالن نشسته اند... یکی از زن ها بلند می شود و جایش را به من می دهد. شاید یک آشنا... نمی دانم. به صندلی که او از آن بلند شده تکیه دادم. اتاق نشیمن از جایی که من نشسته ام به وضوح قابل مشاهده است. فهمیدم آخر نماز نزدیک است. سالن پر است از مردان هم لباس.

خاطرات صدای خواهرم که از مادرم به ارث برده بود که باعث افتخار مادرم بود ، آوای مولودی ها، دعا ها، مراسم هایی که با صدای خواهرم خوانده می شد لحظه ای از خاطرم گذشت. این بار این صدای خواهرم نبود که در خانه طنین انداخته بود. نماز همانطور که انتظار داشتم تمام شد. فریاد آشنایی گفت «آمین» خوراکی ها از آشپزخانه سرازیر می شود... صدای پدرم که از بین همه صداها مشخص است، به گوشم می خورد. پدرم که همه چیز و همه را فراموش کرده، آمین را فراموش نکرده است.

احمد را در میان تمام مردان اتاق نشیمن می بینم. او هم مرا ، و نگاهش را میگرداند. چشمم به سیاهی ناخن هایش زنجیر می شود. انگار افکارم را حس کرده باشد، کف دست هایش را به هم قلاب کرده و بین پاهایش پنهان می کند. روغن سیاه موتورهایی که تعمیر کرده روی ناخن هایش چسبیده است. 

دختر جوانی با سینی بالای سرم ظاهر می شود.او می گوید: «اگر روسری نیاوردی، برایت بیاورم. بدون اینکه منتظر جواب من باشم "مادر جان، روسری اضافه هست داخل؟" از خانمی که دعا می خواند می پرسد. اتاقی که مادر جان در آن حضور دارد، اتاق من و خواهرم است. کسی که مادر جان صدایش کردند از اتاق بیرون آمد ، او مادرم است. صورتش مثل گچ سفید شده و در دستش روسری های رنگارنگ. روسری هایی که خواهرم برای جهیزیه من جلوی پنجره گلدوزی کرده بود... همانجا خشکش می زند. ای کاش همین الان بغلم کند و در آغوش بگیریم و گریه کنیم، بر روی جهیزیه پهن شده در روی صندوقچه، برای خواهرم که روی آفتاب را ندیده از دنیا رفت، برای سنگ های شکسته باغ، برای درخت توتی که نتوانستیم زیر آن ملحفه پهن کنیم، برای گل های رز زیبایی که دیگر نیستند، و برای پدرم که دیگر نمیتواند اینها را تعمیر و رسیدگی کند و برای روزهایی که فرصت داشتیم و زندگی نکردیم. چشمان مادرم از خشم می درخشد.

او نیازی به روسری و پوشش ندارد. وقتی گفتی مهمان فکر کردم کسی آمده. او اولین مرده این خانه است، دخترم. تو برو مراقب شوهرت باش برای مهمانها آب ببر. دهان خوجا افندی از خواندن خشک شده. در این خانه برای او جرعه ای آب نیست!»

وقتی می گوید حواست به شوهرت باشد ، احمد را که در اتاق نشیمن نشسته به دختر جوان اشاره می کند. مادرم دیوانه ام میکند ، با یک لیوانی آب در دستم ایستاده ام و نمی دانم چه کار کنم، وسط خانه خودم، انگار من غریبه ام. دستم می لرزد. در شهر ما مردم از شنیدن داستان دیگران لذت می برند. شروع می کنند به زمزمه داستان پسر ظالمی که سال ها پیش مجبور شد خانواده اش را ترک کند تا درس بخواند، چه برسد به داستان خواهرم که با مشتان بی رحم شوهرش فوت کرده.

خش خش آشنای درختان سرو از گورستان با زمزمه های خانه آمیخته می شود، یا شاید هم ترجیح می دهم به آنها گوش دهم. گوش دادن به آنها یک عادت از دوران کودکی من است. من در آخرین شبی که در اتاقم بودم به ای صدا گوش داده بودم. همان روز غروب به خاطر کتکی که با شلنگ باغچه از مادرم خورده بودم کمرم می سوخت ، به من گفتند: "اگر نروی می میری" مادرم می گفت "استانبول را فراموش کن و اون پسر مکانیک رو ، نمی خواهم بشنوم که دخترم فاحشه شده!" صدای فریاد او که از گذشته در ذهنم مرور می شد ، توسط دستفروشی که در خیابان از آنجا می گذشت، خفه می شود. سپس نماز. پدرم از سالن بیرون می آید و ما چشم تو چشم می شویم. او در مقابل من ایستاده است. آیا او مرا می بیند؟ آیا او می داند که من دختر او هستم؟

می گوید: "خواهرت را بیدار کن دختر ، نباید وقت نماز خوابید" او مرا به یاد می آورد. او با دخترش از بیست سال پیش صحبت می کرده. لذت فراموشی در من است... او بسیار ضعیف شده است. چشمانش چروک شده، قدش کوتاهتر ولی وقتی میبینمش میخواهم کاری که می گوید را انجام بدهم. خواهر مرده ام را بیدار می کنم... آن هایی که بر زانوانشان می زنند و واه واه میکنند ، "خدا بچه میدهد خوبش را بدهد" بی آنکه به شنوایی من اهمیت بدهند... سال هاست که گریه نکرده ام، اشک های بیگانه ام را با کف دست پاک می کنم. در حالی که پدرم به سمت در می رود، احمد به او رسیده و بازوی او را می گیرد. آنها در غیاب من عاشق احمد شده اند. جلوی ژاکت کش باف پشمی آویزان به چوب لباسی ایستاده اند. ژاکتی که پدرم در حالی که پشت سرم را نگاه می کرد به تن داشت. ژاکت کش باف پشمی که پدرم تابستان و زمستان هرگز از پشتش برنمی‌ داشت. میخواهم برم داخل آن ژاکت کش باف پشمی. احمد چیزی را در گوش پدرم زمزمه می کند، ناخن هایش سیاه است... همین که داخل می شوند، دوباره به باغ می روم. دختر جوان به دنبال من می دود و صحبت را آغاز میکند:

"من کسی را بدون خوردن حلوا بیرون نمی فرستم. نمیدونستم خواهر نازلی هستید. به حرف مادر جان اهمیت ندهید. آسون نیست، بالاخره خواهرت دخترش است. خدا لعنتش کند آن تخم بد کرده را. دستانش بشکند. کمی بعد از رفتنت به اینجا نقل مکان کردم. من و مادربزرگم بودیم. زندگی من را مادر جان  پر کرد. مادر جان یکی است. اینجا او مادر همه است. می دانید، او مرا در مدرسه ثبت نام کرد، او باعث ازدواج من و احمد است. احمد آدم خوبی است، به شما چرا می گویم، شما از کودکی با هم بزرگ شده اید، از زمانی که او یک شاگرد تعمیر کار بود، و حالا بزرگ شدید. اون خانه اون طرف خیابون الان مال ماست، بعد از خرید مغازه خریدیمش. خدا را شکر. برادرزاده های شما هم پیش ما می مانند، از اتفاقی که افتاده بی خبرند طفلکی ها. بیا بریم اونجا استراحت کن مردم پراکنده که شدند ، برگردید. مادر جان میگه بیشتر از سه روز قهر بودن گناه دارد. بیا و روی من را زمین نینداز"

جلوی دروازه زنگ زده باغ به دختر جوان و پرحرفی نگاه می کنم که از مادرم می گفت ، که بیش از سه روز کینه توزی گناه است و سالهاست که دخترش را نبخشیده ، و از مادرم تعریف می کند. از مهربانی تنها عشق زندگی من و جایی که من از آن فرار کردم جایی که برای او خانه شده. کنار آمدن با کسی که شبیه شماست آسان است. چرا آمدم؟ سوألی که بارها از خودم پرسیدم. وقتی از این در بیرون رفتم، همانقدر که امیدوار بودم ، همانقدر هم می ترسیدم. من فکر می کردم رویاهای من سیاه چاله ایست که دهن باز کرده و مرا می بلعد. من فقط می خواستم یک زندگی جدید را ببینم. من اشتباه میکردم. هیچ وقت نمی توانم جای خالی درونم را بپوشانم. مثل ژاکت پدرم، بین خانه و زندگی ام معلق هستم.

چشمان دختر در انتظار پاسخ به دعوت اوست. در حال سعی در هضم اتفاقات هستم ، به درختان سرو خیره ماندم، راست ، بلند و سبز.

میگویم: «من بلیط قطار دارم. نمیتوانم بمانم ، خانه شما خیلی زیباست ، مواظب برادرزاده هایم باشید» این چیزی نیست که من می خواهم بگویم، اما من هیچ قدرتی بر هیچ کس دیگری ندارم. هرازگاهی یاد آخرین نگاهی به باغ انداختم ، رویاهایم را آزار می دهد. چه کسی اول چه کسی را کشت؟ من تعجب می کنم که آیا خواهرم مرا دید؟ من به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارمعجیب است که چگونه انسان در حال ناامیدی به چیزی که باور ندارد پناه می برد. خواهر عزیز من ، من رفته بودم و او مانده بود. 

من به آرامی در حال مردن هستم...


گردآوری مجله ازمیرتایمز     ترجمه: س.حمید رابط

Merve Çömelek

Mart 25, 2023

literaturehaber.net (25 مارس 2023)

هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی

هدونیسم چطور به ما کمک میکنه که از رنج بیهوده ، به شادی برسیم

امروزه یک نقطه نظر فلاسفه مکتبی پرسر و صدا قدم به جهان گذاشته بنام hedonism «هدونیسم» یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی. 

هدونیسم میگه در هنگام رنجش حواستون باشه که حتما خواب مناسب داشته باشید و به موقع یعنی شب ها که ترشح هورمون ها به حداقل رسیده تا نرون های مغزی ما استراحت کنند و تنش های ناشی از مصائب روزانه را تخلیه کنند. داشتن یک غذای مناسب و به موقع که محرک اعصاب نباشد هم خیلی کمک کننده ست ،بخصوص هنگام خوردن و نوشیدن به طعم واقعی آن آگاه باشی و ازشون لذت ببری.

این موارد که براتون از مکتب هدونیسم گفتم نوعی بیرون ریزی انرژی های منفی بدن با خودتان هست برای رسیدن به زندگی بهتر و آرامتر

هدونیسم چییست
هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی