داستان کوتاه وسایل بی حافظه و یک عکس

ترجمه داستان کوتاه وسایل بی حافظه و یک عکس از ترکی استانبولی توصیف تفکرات و خاطرات دختری که عاشق عکس های قدیمی در بازار عتیقه هست
31.07.2024
داستان های ترجمه از ترکی
ازمیرتایمز > مقالات > داستان کوتاه وسایل بی حافظه و یک عکس
داستان کوتاه وسایل بی حافظه و یک عکس

دختر با پیراهن سینه باز در حال تماشای عکس


Hafızasız eşyalar ve bir fotoğraf | Nermin Ayduran

ترجمه از ترکی استانبولی: س.حمید رابط


در میان غرفه های بازار عتیقه جات پرسه می زنم. از خیابان های رنگ پریده، وسایل نقلیه گرم و شلوغی بیرون آمدم. امروز یکشنبه است، و خیابآنها همچنان شلوغ هستند. در جایی که مردم زیاد هستند، روزها با یکدیگر فرقی نمی کنند. مطمئن ترین چیزی که در طول زندگی می توان دید، ناپدید شدن و نامرئی شدن در میان مردم یک شهر بزرگ و شلوغ است.

بازار عتیقه جات تنها در این منطقه ایجاد شده است. بازاری پر از اجناس مختلف و متنوع، با غرفه های کوچک و بزرگ که در فضای وسیعی پراکنده شده اند که بیشتر مردان و زنان میانسال در میان آنها پرسه می زنند. برای تطبیق با حال و هوای کسانی که مثل من در اطراف غرفه ها قدم می زنند و با کنجکاوی به اطراف نگاه می کنند تا ببینند در بازار چه می گذرد، مشکلی نداشتم. علاقه من به اقلامی که در ابتدا شبیه یک موزه روباز به نظر می رسند، اما برای فروش به نمایش گذاشته شده اند، بیشتر شده. همه چیز به نظر من زیادی و شلوغ است. روی پیشخوآنها فنجان های قهوه سفید شیری رنگ در اندازه های مختلفی که گفته می شود اول متعلق به انگلیس و سپس فرانسه و ایتالیا بوده اند، توجه من را جلب می کند. فنجآن ها با طرح ها، نقش ها و حالت های خودنمایی که دارند برای من بسیار جذاب هستند. در واقع جذابیت آنها به آن هایی که من شمردم محدود نمی شود، بلکه چینی نازک ، ابریشمی به نظر می رسد که با من صحبت می کند و می خواهد چیزی به من بگوید. من حرف ها و حتی صدای آنها را می شنوم.

فنجان های شما هم... بله!

به جای وسواس به ظاهر باشکوه آن ها، می خواهم به این فکر کنم که چه زمانی در خانه چه کسی استفاده شده اند، توسط چه کسی، اثر انگشت روی آن ها، و جایی که ایستاده اند.

کمی بعد، چند قدم دورتر، روی پیشخوان دیگری، با فنجانی خارق العاده روبرو می شوم، با مدل و نقوش گل رز که در آن سه یا چهار رنگ خودنمایی می کند و به نظر می رسد که فقط می تواند در یک قصر استفاده شده باشد. رویای خودم را می بینم که روی یک صندلی قهوه ای بورگوندی با این فنجان زیبا در دستم نشسته ام و قهوه ام را با لذت می نوشم.

این فنجان یادآور فردی بود که بدون عجله ، قهوه خود را روی مبلی در گوشه عمارتی آباد می نوشید و یک عمر اوقاتی دلپذیر و آرام را سپری کرده. وقتی فردی گذرا به کیفم کوبید، ناگهان به خود آمدم و خودم را در این فکر دیدم که اولین صاحب این فنجان کجا زندگی کرده، با چه کسی، و داستان او چگونه بوده است و چگونه به پایان رسیده است.

وقتی صاحب پیشخوان صدا کرد:

"چه می خواهی، همه فنجآن ها خاص هستند"

من فقط بلند شدم و گفتم:

"من داشتم نگاه می کردم، همه آنها خیلی خوب هستند."

از کاغذهای کوچکی که جلوی چینی های نازک شبیه به هم اما با ساختاری منحصر به فرد آویزان بود، حدس زدم که بسیار گران هستند، اما هنوز نمی توانستم مطمئن باشم.

آنها کاملاً نو بودند، گویی زندگی می کردند، لمس می شدند، استفاده می شدند، شسته می شدند و پس گرفته می شدند اما هرگز کهنه نمی شدند.

در واقع، هر کدام بسیار خاص بودند.

علاقه بعدی من ، به موضوعات مرتبط با موسیقی بود. چهل و پنج رکورد از هنرمندان شناخته شده، محبوب و دوست داشتنی یکی پس از دیگری درغرفه ها ردیف شده بودند.

ضبط، کاست، رادیو، ضبط صوت، استریو... هنرمندانی که فکر می کردم فراموش کرده ام اما با دیدنشان به یاد آوردم. من چیزی نمی خرم. قیمت هم نمی پرسم. من دور غرفه ها راه نمی روم تا چیزی بخرم. من می خواهم ارزش چیزهای قدیمی استفاده شده یا حتی فراموش شده را بفهمم.

کمیاب ترین اقلام قدیمی برای من ارزشمند هستند. با نگاه به این عتیقه جات به احساسم در مورد آنها فکر می کنم.

اینجا فهمیدم یا به یاد آوردم ، نمی دانستم، اما می توانم بگویم که اکنون می فهمم که ممکن است بیش از یک ارتباط با وسایل قدیمی داشته باشم.

در اینجا هیچ کس به هیچ کس اهمیت نمی دهد. هرکس در دنیای خودش، مشغول حرکت و انتظار است. انتظار در اینجا تصادفی نیست، انتظار در اینجا چیزی است. انتظار جایی است که به آن تعلق دارد و انتظار نیز استقامت است. خیلی مطلق و خیلی مقدس. انتظار در خاطره جامعه اینجاست.

همه حرمت انتظار را درونی کرده اند. می توان آن را اشراف نیز نامید. معلوم شد که مترادف صبر، انتظار است. من در کنار اشیایی هستم که سال ها انتظار را برای جذب کسانی که برای آنها ایستاده اند می گذرانند. اشیاء دست نخورده، ایستاده اند. چیزها بدون توقع منتظر هستند تا کسی از آنها مراقبت کند. آنها به نوعی می دانند که فراموش نشده اند، شاید!!!

هیچ کس به هیچ کس اهمیت نمی دهد. هر کس در دنیای خودش، مشغول انتظار است.

همه جا پر از عکس های عتیقه است، با ناراحتی به آنها نگاه می کنم، سعی می کنم بفهمم از کجا و چگونه آمده اند، چگونه اینجا جمع شده اند. آنها در حال خراب شدن هستند. آنها با یکدیگر در هم تنیده شده اند. بیشترشان با گرد کاغذ سفیدی کثیف شده اند. اگر به آنها دست بزنم، بی دلیل لرزه ای اندامم را فرا میگیرد. چکونه توضیح بدهم؟ مثل این است که اگر به آن دست بزنم، انگار به محتوای آن عکس دست می زنم. چرا اینجا هستند؟ چگونه به این بازار عتیقه آمده اند؟ صاحبان آنها کجا هستند؟ آن هایی که در قاب هستند، چه کسی می داند آنها کی هستند...؟

سوالات غم انگیزی که جوابی ندارند…

نمی توانم کنجکاویم را نا دیده بگیرم. می دانم که هیچ کس نمی تواند به این سوالات پاسخی بدهد. افکارم را جمع کرده و به عکس ها خیره می شوم، پس از مدتی دوباره به افکارم شیرجه می زنم.

درست در مقابل من عکس های قدیمی و صداهای ذهنم می رقصند. عکس ها اکثرا سیاه و سفید هستند، تعداد بسیار کمی هم رنگی. عکس هایی با کاغذ های سخت، بادوام و با کیفیت. برخی از آنها لبه های منحنی دارند، برخی خم ، اما کم رنگ ترین آنها توجه من را به خود جلب می کند. تصویر زنی مو قهوه ای و مردی به صورت مبهم و درعکس دیگری پسر بلوند و زن که فکر می کنم فرزند آن باشد رنگی است ولی رنگ پریده. سپس یادداشت ها، تاریخ ها و آرزوها در پشت سه تا پنج عکس دیگر نوشته شده است.

آن هایی که با هم گرفته شده اند، آن هایی که به تنهایی، دو نفر و سه نفر... عکس های کودک، آن هایی که در دریا، در تعطیلات، در عروسی ها، در باغ ها، در روستاها گرفته شده اند. هر یک از آنها پر از افراد خارجی است که هرگز نخواهم فهمید در کدام مکان، چگونه زندگی می کردند، چه دیدند و بر آنها چه گذشته است. در واقع همه آنها خاص هستند.

اما یکی از آنها خیلی به من شبیه است. به محض اینکه عکس را دیدم جا خوردم، یک دختر بچه و مادرش در کنار هم. انگار مال من بود. انگار از آلبوم من در اتاق نشیمن فرار کرده و یواشکی وارد اینجا شده.

اگه کسی توصیف عکس را بپرسد ...

عکس قدیمی مادر و دختر در کنار ساحل

ما در عکس با مادرم هستیم. در سمت راست عکس، یک دریای آبی در حال فروکش کردن دیده می شود. نزدیک به دریا هستیم. من سه یا چهار ساله هستم، کوچک و ضعیف با موهای مجعد و انگشت اشاره در دهان. مادرم لباس شیکی به تن دارد، زیبا و جذاب، اما چشمانش حالت سستی و غم دارد. آن حالت غمگین صورتش که به چهره اش می آید، انگار لباسش است. پیراهنی با طرح های ظریف قرمز و شلوار کرم رنگ صاف و اتوکشیده. اندام صافش، چشمان درخشان و موهای مرطوبش، مادرم مثل آب است، حتی مثل دریای زیر پاهایمان...

جوان، زیبا و ساکت

من دست او را گرفته ام، بله، ما دستان یکدیگر را گرفته ایم. عکس مربوط به دهه هفتاد است. مادرم لبخند نمی زند، اما چهره اش همچنان بسیار زیباست. زنی از دهه هفتاد با لباسی بدن نما با هارمونی اندامش. تا کجا رفتم...!!!  رویاها می توانند روزی محقق شوند.
 اما آیا واقعیت می تواند رویا باشد؟

جلوی پیشخوان عتیقه فروشی ها گیر افتاده ام، نمی دانم چقدر زمان گذشته . چه مدت است که در خاطرات کاغذی که در این اینجا هست غرق شده ام؟ من آنقدر بزرگ نیستم که بتوانم زمان را اندازه بگیرم. در حال تماشای عکسی هستم که با چشمان مه آلودم از بین عکس هایی دیگر انتخاب کرده بودم. اگر می شد جسم خود را بدون توقف لمس کرده و از آن جدا می شدم. نمی دانم اگر می توانستم به دور از واقعیت خودم سفر کنم، از بومونتی، منطقه ای بزرگ از یک کلان شهر بزرگ، از لحظه ای واقعی ، به آن لحظه که مادر و دختر اکنون در عکس هستند سفر کنم. اگر فقط می توانستم آن زمان را با چشمان فسفری ببینم، اگر حتی می توانستم اندکی آنها را حس کنم.

آیا امکان دارد؟

شاید بشود

خوب، سعی می کنم

سفری از بازار عتیقه به سمت یک عکس...

غمگین مثل اوقات خوب

زیبا مثل لحظات غمگین

به فکر فرو می روم

سنگریزه ها زیر پاهایم کوچک و بزرگ هستند. در سمت چپ من دریا آرام و بدون موج است. صدای آب را می شنوم، صدای شادی در گوشم می پیچد و سپس صدای دریا. واضح است که ساحل یک شهر یا شهرک است. نمی توانم آسمان را به طور کامل ببینم، انگار گم شده است. شاید روز به پایان رسید قبل از اینکه آسمان بتواند خودش را کامل کند، نیمی از آسمان. مادرم با من است. ما دست در دست هم هستیم. انگار هیچ وقت مادرم را به این جوانی ندیده بودم، موهایش کوتاه، صورتش کوچک و اندامش لاغر است.

مادرم مثل یک هنرمند، پیراهن طرح دار بدن نمای قرمز روی شلوار پارچه ای کرم رنگ پوشیده است. دستم را گرفته و کنارم ایستاده است. صورتش رنگ پریده است و لبخند نمی زند. هنوز پاهایمان، دست هایمان، قلب هایمان به سختی سنگ هایی که روی آنها ایستاده و منتظریم، سخت نشده اند. همه چیز قابل مشاهده و به نرمی پنبه است.

یک جدایی، یک حسرت، یک انتظار.

نمی دانم امید داشتن، عادت کردن، فراموش کردن چیست. سرنوشت چگونه است و چه شکلی دارد، نمی دانم. احساس من همان سنگ های بزرگ و کوچک نامنظم است که در زیر پاهایم احساس می کنم. احساسات من گنگ است. زمین و آسمان از احساسات من بی خبرند. آب همیشه شاد است و به نظر من، طلوع خورشید را با امید و قطعیت می خواند. دریا همراه مواج و باد هم می وزد.

باد در میان امواج شجاع و پرشور دریا پنهان می شود و در گوشم زمزمه می کند که آرام باش، بگذار در تو بخزم، در من زندگی کن. من به صدای مرموز، نسیمی که در من می خزد ایمان دارم. از آن زمان است که فکر می کنم به صداها و آهنگ های ناگهانی اعتقاد دارم.

موهایم هنوز کوتاه است. موهای کوتاه من با باد از هم نمی پاشد. موهای مادرم هم کوتاه است و نمی رقصد. من چتری مواج روی پیشانی ام دارم و مادذک موهایش به نظر بسیار قشنگ و پرپشت، آراسته، براق و تیره است.

پدربزرگم وقتی من بچه بودم هرگز موهای مادرم را کوتاه نمی کرد. سال ها می گذشت و وقتی مادرم بزرگ  شد، پدربزرگم ناراحت می شد اگر مادرم کمی از انتهای موهایش را کوتاه می کرد و برای چند روز با دخترش حرف نمی زد.

منظره بی نظیر است، اما دیده ها حرف نمی زنند، و ما با نامرئی ها، همه با هم ساکتیم. شاید ما سکوت اختیار کرده ایم، این ممکن است. ما با مادرم هستیم. انگار همیشه با هم بوده ایم و هیچ وقت از هم جدا نشده ایم. ما مستقیماً به کسی نگاه می کنیم و حرکت نمی کنیم. کسی ما را تماشا می کند. کی می داند، شاید آن موقع سه یا پنج مرغ دریایی از بالای سرشان می گذشته و صداهای ملایم آنها در فضا می پیچیده. شاید دو کبوتر سفید عاشق بر آسمان مشتاق آبی پرواز می کردند. شاید یک غروب بهاری بوده و او در یکی از رستوران های آن نزدیکی بازی می کرده. شاید در غروب بهار بودیم، کی می داند. با احساسات و چهره های آشنا و ناشناخته مواجه می شویم. من شاید یاد نگرفته که تصور کنم، لحظاتی که می بینم به اندازه زندگی من واقعی هستند، حتی اگر اکنون به عنوان خاطره به آنها نگاه کنم. 

سکوت توهمی است که کلمات را انکار می کند. می گویم چقدر پف کرده ایم و چقدر بخار گرفته ام. چقدر از اشک بی خبریم و چقدر به عشق نزدیکیم. چقدر خورشید آن روز موذی (اذیت کننده) است و چقدر به نظر می رسد که طلوع نکرده است. چیزی که آن خورشید در آن لحظه هرگز نگفته این است که همه چیز تمام خواهد شد. گویی آن روز وجود نداشته، گویی با سایه اش پشت تپه ای سبز قدیمی ظاهر شده است.

جزئیات این عدم قطعیت چقدر وسوسه انگیز به نظر می رسد. وقتی از این سن نگاه می کنم، از امسال، از این سن... احساسم مثل روز و خورشید دیوانه می شود، مثل آنها موذی می شوم، در خودم تبخیر می شوم، نمی توانم از سایه ام بیرون بیایم. تنگنای خود را ملاقات می کنم. در این لحظه فی البداهه، در این غروب غریب، در یک عکس قدیمی.

لباسم بزرگ به نظر می رسد، آیا کمی گشاد است؟ کوتاه هم هست. من خیلی لاغر هستم و فکر می کنم چهار ساله هستم. خیلی معنادار به کسی نگاه کرده ام. نگاهی که در آن عشق را حس موج می زند. نمی توانم بگویم به چه کسی نگاه کرده ام، نمی توانم بگویم هیچ نظری ندارم، احتمالاً به پدرم نگاه می کنم، حتی اگر مطمئن نباشم. من خودم را در آن زمان از آنچه پدرم به من گفته می دانم. به قول خودش مهربان، بسیار زیبا، پرحرف و معاشرتی بودم. فوراً توجه دیگران را به خود جلب می کردم و اگر کسی می خواست که به من عشق بورزد، بدون تردید خودم را عاشق می دیدم.

انگار پدرم خاطرات کودکی ام را ساعت به ساعت یادداشت کرده. جملاتی که بدون نوشتن در دفتر خوانده می شوند و با کلماتی که در ذهنم می ماند صحبت می کنند. کارهایی که در کودکی انجام داده ام، خلق و خوی من، امواج درون من... به قول پدرم من بی قرار هستم، زیاد حرف می زنم، آیا این بد است؟

کمی به خودم نگاه می کنم و تمام اجزایم را بررسی می کنم تا کوچکترین جزئیات. صورت کوچک من، پاهای موج دارم زیر پیراهن مینی. میگویم این یه مینیاتوره، این دختر خوب منم؟ تحرک من کجاست که تبدیل به یک افسانه شهری شده؟ گیج شدم، خودم را با خودم مقایسه می کنم. ایستادن پاهایم، کفش های قرمزم، جوراب های سفید توری ام که از لبه کفش قابل مشاهده است، ظاهر شیکم...

نمی دانم داستان اصلی من از کجا شروع شده ، من فقط آنچه را که می بینم میدانم، لباس هایم، ساحل، آسمان یا چرا آنجا بودیم را به خاطر نمی آورم. عجیب است که آن روز را زندگی نکردم! مخصوصا پرنده ها که انگار هیچکدامشون رو ندیدم و صداشون رو نشنیده ام. احساساتم چطور بود، آیا احساسی داشتم؟ من بیشتر کنجکاو آنم، سنگ هایی که بدون بزرگنمایی می توانم ببینم، سنگ های شفاف، سنگ های نزدیک دریا. گویی این کاری ست که من در حال انجام دادن آنم. انگار دلم می خواهد چیزی را که تصور میکنم از آن خودم باشد، می خواهد اطرافیانم را حس کنم ناگهان حالت دیگری در شهودم پدیدار می شود. سینه ام در حال بالا و پایین رفتن است. قلبم تند تند می زند، ای کاش می توانستم به آنجا بروم، کاش می توانستم به آن لحظه بروم بدون اینکه از هم بپاشم. فقط یک لحظه، برای من کافی است. اگر فقط می توانستم روی قطرات آب در ساحل قدم بگذارم. اگر می توانستم در آن لحظه باشم ، این بار خیلی می خندیدند و بدون اینکه دستشان را رها کنند همدیگر را در آغوش می گرفتند و لحظه های با هم بودنشان شیرین می شد و همان طور که بودند کنار هم می ماندند، بی آنکه بفهمند سال ها چگونه گذشت.

دریا و آسمان همیشه به آبی آن روز است. اگر بهارها و رویاها کهنه نشوند تا ما را فرسوده کنند... اگر یک آهنگ را بارها و بارها با عشق گوش کنیم.

مادرم زیاد لبخند نمی زند.

اون چشمای غمگین.

نمیدانم چرا ، مادرم حرفاهایش کم بود نمیخواست جملاتش هدر برود. شاید!!! سوالات زیادی از این دست دارم. من مادرم را به خاطر نمی آورم. من حتی آن را نشناختم. شاید بگویم زندگی اجازه نداد؟ یا خودش؟

حرف هایی که از او در خاطرم هست همیشه نصیحت است. جملات و کلماتش از چند جمله خارج نبود. مادرم این کار را خیلی خوب انجام می داد. اما حالا نمی خواهم به آنها فکر کنم و با فکر کردن به آنها ناراحت باشم. می خواهم آن لحظه را زندگی کنم. درست مثل آن روز، مهم نیست در چه فصلی هستیم، در کدام ساحل هستیم، بر روی کدام سنگریزه پا می گذاریم، می خواهم سال ها دوباره با عشق و بدون از دست دادن کنار هم باشیم.

آسمان در حال نا پدید شدن است. آسمان کمی کمتر شود ، چه کسی احمیتی می دهد؟  ما هم کم داریم. من ، پدر و برادرم ، عادت کرده ایم، همیشه با هم بسازیم. ما همیشه بدون عشق هستیم. ما به بی عشقی عادت کرده ایم. درست مانند بچگیم که نصفه ماند.

 مثل آن روز یک عشق پاک میخواهم، فقط آن روز، فقط ما ، من و مادرم، بی آنکه بدانیم جدایی چیست، بی آنکه بدانیم سخت می شود عادت کرد. می خواهم اعتماد کنم، باور کنم، آرام بگیرم، بی دلیل بخندم.

آن روز حق من است، آن لحظه ها از آن من است. من فقط زنده ام ولی زندگی نمی کنم.

من با فکری هستم که نمی دانم آیا از این عکس مه آلود بیرون زده؟

این عکس که حرف زدن را فراموش کرده، حرف نمی زند، آه…

من توانستم از بازار خارج شوم. من بالاخره از عتیقه فروشی ها دور شدم.
من می روم!
 


ترجمه: س.حمید رابط

گردآوری: مجله ازمیر تایمز

 

استایل دامیناتریکس یا میسترس

دامیناتریکس یا دومیناتریکس (به انگلیسی: Dominatrix) یا میسترِس به زنان سلطه گر گفته می شود. 

شاید خیلی از کسانی که با این استایل لباس می پوشند و یا تکه ای از این استایل را به عنوان بخشی از لباس خود انتخاب میکنند، در واقع فقط به دلیل زیبایی لوازم و ترکیب رنگ ها و نوع چرم این استایل باشد و از مفهوم آن بی اطلاع هستند.

استایل لباس میسترس یک ترکیب منحصر به فرد از اصول جلبکاری* و تنوع است. این استایل نه تنها از لباس ها به عنوان یک ابزار برای پوشاندن بدن بلکه از آنها به عنوان وسیله ای برای ابراز قدرت ، سلطه و توافق بر سرطرف سلطه گری در ارتباطات نیز استفاده می کند.

استایل میسترس
استایل دامیناتریکس یا میسترس