داستان کوتاه دهکده خرها ترجمه از ترکی استانبولی
نویسنده: Fatih Selvi ترجمه و گرداوری س.حمید رابط
شخصیت های داستان دهکه خرها
|
|
بخش اول داستان دهکه خرها
سحر شده بود او عجله داشت که برای ملاقاتش با مرد جلوی چشمه جیرجیرک دیر نکند. ذهنش به صخرههای بالای تپه منحرف شد ، وقتی از دیوارهای باغ برافراشته که بوتههای بلوط مانند سیم خارداری دور آن پیچیده بودعبور می کرد وارد جاده گلآلود بالای شیب شد. ازکنار صخره های پرتگاهی که چهل و چند سال پیش با بچه های محله تفنگ بازی می کردند و از بوتههای اطراف آن زالزالک جمع میکردند، آنها را در بطریهای پلاستیکی پر میکردند، روی آن آب و شکر اضافه میکردند و به مایع قهوهای ارغوانی لذیذی تبدیل میشد که آن را با لذت مینوشیدند، «کک دستساز» میگفتند رد شد. در آن طرف شیب ، تکه های سنگی عجیب سوراخ دار ، فسیلهای دایناسورها و فسیلهای الاغها را جمعآوری میکردند و در کیسههایی به خانه میبردند. او به فواره جیرجیرک رسید و فکرش در شکافی بین سالهایی دور که او ، کک محلی وسنگهای فسیلش را که فوراً توسط مادرش از بین می رفت وشانس اثبات جاودانه بودن آن سنگ ها را برای همیشه از بین میبرد ودر لحظهای که او زندگی میکرد، شناور بود.
مردی را بر پشت قاطر دید که به محل ملاقات نزدیک می شد. بر فراز تپه طاس بزرگی که شبیه قوچ بزرگی بود و دهکده به آن تکیه کرده بود ، به سرعت چند ابر سفید آواره ، شکل گرفت ، حجم آن افزایش یافت و شکل آسمان را تغییر داد .
سوتی که به سختی قابل شنیدن بود ، ازبین دندان های باز مرد گذشت. کبوترها نت های جادویی و غم انگیزی را روی شبنم علف ها می چکاندند. زنان سحرخیز دهکده از قبل اجاق های خود را روشن کرده و مشغول کار بودند ، بی توجه به شادی دود غلیظ مرطوب وسیاه هیزمها در آسمان. ساعت نمایش خروس ها بود ، وقتی مرد از روی قاطر خود پرید ، صدای زنگ گوسفند و پارس سگ از جایی نه چندان دور شنیده می شد ، که جزییات وصف ناپذیرصبح خنک روستایی را دو چندان می کرد.
وقتی همه چیز تمام شد ، مرد تنومندی که بوی تعفن گوشت دست های فربه او به دستان فریت سرایت کرده بود ، پوست های تازه ی الاغ را به پشت گذاشت و سوت زنان به پشت قاطرش پرید. لحظه ای با چشمان وحشی و راضی به فریت نگاه کرد و رفت ، فریت وقتی کاملاً از دید او دور شد ، با عجله به پشت چشمه تکیه داد ، چشمانش را بست و بلافاصله به خواب رفت.
بخش دوم داستان دهکه خرها
چشمانش را که باز کرد ، خود را در حالی که چانه اش در سینه فرو رفته ، غوطه ور در میان امواج آب گل آلود ی یافت که سفره مخملی روی میز را به رنگ سبزنفتی لجنی درآورده و تسلیم آمواج آب میشد. بوی متعفن خاکستر سیگار مخلوط شده با لاس گاو در پتو پیچیده بود.
از ظهر گذشته بود...
صدای خوش الاغ مورد علاقه اش ، دامات ، که بودن آنها را در باغ قهوه خانه کنار مسجد یادآوری می کرد ، احساس خنکی دل انگیزی به سرش می داد. حیوان بازیگوش که با تکرار «فا می فامی» انگار روی یک ملودی ساده ی صرفه جویانه کارمی کرد ، زبان چسبناکش را که بوی علف تازه می داد، روی گردن فریت حرکت می داد.
مدت طولانی که با الاغ ها گذرانده بود ، باعث کشف تمایل شدید هنری این حیوانات مهربان شده بود ، با شگفتی دریافته بود که خرها قادرند احساست خود را با حداقل چهارده آواز مختلف ابراز کنند. گرسنگی ، کسالت و شادی که ملودی دیگری بود. ترکیب آوای فعلی دامات برایش آشنا به نظر نمی رسید ، او فکر کرد که این ممکن است نوعی زنگ بیدارباش باشد ، با پشت انگشتانش موهای قرمز گردن دامات را نوازش کرد و به سمت چشمه رفت تا هوشیاریش را باز یابد ، چشمانش را شست و به سمت میزش بازگشت. سوتی که هنوز در سرش می پیچید ، با بوی پوست بدن الاغ آمیخته شده و به درون او حالت لرزه ای می داد.
وقتی ریدوان قهوه چی چایش را آورد ، انگار هنوز در میان کلاغهایی سرگردان بود که روی شاخههای بید پیر بالای سرش بازی میکردند. سنگینی نگاه چشمانی را از درون فنجان چایش احساس کرد. او در تلاش برای نادیده گرفتن آن چشمان ، جرعه ای عظیم از چای خود را بدون قند سرکشید. دوباره ، با غرور، شروع کرد به فکر کردن و درک شرایط پیش آمده.
بخش سوم گذشته ی فریت
فریت که پنج سال پیش بهعنوان درجه دار بازنشسته به همراه همسرش از شهری دور به روستای خود بازگشته بود ، خود را وقف باغهای انگور، باغهای میوه و زنبورداری کرده بود ، از سالها پیش به این نتیجه رسیده بود که او و همسرش ، دیگر به هیچ دردی نمی خورند و وجود آنها جز اسراف مواد غذایی چیز دیگری نیست.
او شنیده بود که الاغ هایی فرار کرده از روستا که در کوه و جنگل رها شده بودند ، ازدیاد نسل داده و به صورت گله های بزرگ به مزارع آسیب می رساندند و برخی روستائیان خشمگین برای شکار خرها با تفنگ به کوه رفته و خرهای زیادی را کشته و پوست آنها را می فروختند. فریت که حیوانات را بسیار دوست داشت به این فکر افتاد که این الاغ ها را اهلی کند ، به آنها فضای زندگی بدهد و بدین ترتیب آنها را از خشم روستاییان نجات دهد . بلافاصله آستین ها را بالا زد. با گذشت زمان ، او خود را وقف حمایت از الاغهای وحشی جنگلها ، کوهها و دامنههای اطراف روستا کرد و آنها را در طویله ی قدیمی که در حیاط خانهاش ساخته بود ، پرورش داد. او آنها را با سوزن های دارو بیهوش می کرد و با کمک شابان دستیارش آنها را در کامیون خود بار می کرد و نزد همنوعان خود در انبارخانه پدری می برد. تا پایان سال ، فریت توانست پنجاه و یک الاغ بالغ و دوازده کره را اهلی و نگهداری کند . او و همسرش شاضیه و دستیارش شابان در تلاش بودند تا همه ی الاغ های سر گردان را جمع آوری کنند. با افزودن قسمت های جدید طویله و اضافه شدن خرهای جدید ، طویله او به دو هکتار گسترش یافت.
وقتی دامپزشکی که برای خرهای بیمار فراخوانده شده بود با هیجان به دوست خبرنگار روزنامه محلی خود درباره این طویله گفت ، اوضاع در روستا به کلی تغییر کرد. روستا به لطف خبرنگار کنجکاو ، که الاغ های سرازیر شده به سمت روستا را تماشا کرده و آنها را در روزنامه خود به خبر تبدیل کرد ، به تدریج در مرکز توجه قرار گرفت. چند روز پس از این خبر، چند خانواده با فرزندان خود به روستا آمدند و انبار را پیدا کردند ، عکس های زیادی گرفتند و در شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشتند. سپس با سرعت رعد و برق، امواج بازدیدکنندگان شروع به سرازیر شدن به روستا کردند. فریت که ابتدا سعی میکرد با پذیرفتن مهمانها از آنها پذیرایی کند ، برای رهایی از این جمعیت بیامان که دیگر نمیتوانست با آن کنار بیاید ، جاده جدیدی از طویله به آن تپه ی کچل ساخته بود. و از بازدیدکنندگان اجتناب می کرد. در دو طرف جاده ی جدید ، راسته ی کاسبانی چون قصاب ، نان شیرینی، اسباب بازی فروشی، سوغاتی فروشی ، کباب فروشی و رستوران های سنتی با سوپ های سنتی که بوی پول می دادن ، مستقر شدند.
یک مرد روستایی سمج از طویله الاغی که در رسانه ملی بازتاب پیدا کرده بود و با گذشت ماه ها تبدیل به یکی از برنامه های جهانی شد بود ، با خبر شد ، ابتدا با کنجکاوی می آمد و با عشق به خرها و آوردن علف و یونجه و شبدر به انباری نگاه می کرد. در آن روزها ، روستائیانی که دوست داشتند این افتخار را به اشتراک بگذارند ، با اظهاراتی پرطمطراق در میکروفن ، دقایقی از شهرت لذت میبردند.
والی روستا فیاض داولومباز تحت تاثیر کمک غیرمنتظره فریت به گردشگری شهر، جاده اصلی روستا و جاده ای که الاغ ها از آن رفت و آمد می کردند را آسفالت کرد و پس از تلاش های طولانی ، یک جفت الاغ لبنانی و یک جفت الاغ ایتالیایی آلبینو را از شام آورد تا گونه های جدید خر را در انبار پرورش دهند. یک الاغ آمریکایی (که حتی از اسب هم اضلانی تر بود) از مزرعه الاغ شیکاگو، یک جفت الاغ فرانسوی از تولوز و یک جفت الاغ سومالیایی که در ساوانای سومالی گرفته شده بودند به عنوان هدیه به این روستا فرستاده شد. این سومالیایی های کاریزماتیک دارای پاهایی با نوارهای افقی سیاه و سفید شبیه راه راه های کوتاه گورخر، خاکستری مخملی، موهای کوتاه و شگفت انگیز و آرواره هایی پوشیده از ماهیچه های بزرگ و عضلانی بودند. ارزش این را داشتند که آنها را سواربرماده هایی که مدت کوتاهی پس از ورود آنها صاحب دوقلو شده بودند، دیده شوند. با این حال، قدیمی ترین گونه شناخته شده که اجداد همه گونه های الاغ ها به شمار می رفت ، عصبانی شده و آنها را گاز گرفت و کتک زد.
از آنجایی که آنها به پرسه زدن آزادانه در طبیعت عادت داشتند ، فریت اغلب آنها را به سوی تپه برای پیاده روی روانه می کرد
یک روز صبح، یک الاغ اصیل تبتی به نام «دامات» از باغ وحش شانگهای آمد. پیشانی سفید ، با چانه ای باریک خوش ترکیب ، موهای سرخی که مانند خون انگار از پشت تا شکم و گوش و پیشانی پاشیده شده و اندام لاغر و بلندش، بلافاصله فریت را مجذوب خود کرد و تا روز مرگ همدم او شد.
شهر میمونهای بانکوک
معروف شدن روستا به دهکده خرها
در عرض چند سال، این روستا که به اندازه شهر میمونهای بانکوک ، شهرت پیدا کرده بود ، به « دهکده خرها » معروف شد و به منطقهای توریستی تبدیل شد که گردشگران داخلی و خارجی به آن هجوم میآوردند.
اما با گذشت زمان ، روستاییان از بازگشت درخشان الاغ هایی که مدت ها پیش از زندگی خود حذف کرده بودند ، ناراحت شدند. در حالی که این روستائیان که تقریباً همگی صاحب تراکتور ، و از خرمنکوب به کومباین ارتقاء یافته بودند و صاحب ماشین شیردوشی ، دستگاه بذرپاش، موتورهای آب و تفنگهای آبیاری شده بودند ، ولی همه ی اینها حیوان بدخلقی مانند الاغ را به آنها یادآورمی شد. سالهای کشاورزی تحت سلطه حیوانات که به زندگی آنها آرامش و امنیت می داد گذشته بود . این منطقه مملو از گردشگران داخلی و خارجی شده بود. زندگی آرام قدیمی آنها درروستا دیگر وجود نداشت. آنها معتقد بودند که نظم قدیمیشان که اشباع ، راکد و آرام بود، در قهوهخانه ، خانهها ، مزارعشان به هم خورده. حتی در حین کار در مزارع ، گردشگران کنجکاو از آنها عکس می گرفتند و با پرسیدن سوال آرامش آنها را بر هم می زدند.
آنها عصبانی بودند که باید عواقب رفتار عجیب این مرد (فریت) را متحمل شوند، که بیشتر وقت خود را با خرها می گذراند تا با دهقانان. به مرور زمان به او لقب کله الاغ دادند. آنها تحت رهبری رئیس جدید ، کاوانوز هاکی، شروع به مسخره کردن او کردند. به مرور آشکارا با فریت و خرهایش که دیدند تحت تأثیر شوخی های آنها قرار نمی گیرند، دشمنی کردند. آنها حتی کوچکترین آسیب به محیط زیست را توسط حیواناتی که بعد از ظهر در روستا رها شده و ساعاتی را بیرون از انبار گذرانده بودند ، انتقاد می کردند. آنها از اجابت مزاج الاغ ها شکایت می کردند. برای خصاراتی که الاغ ها وارد می کردند غرامت می خواستند، آنها غر می زدند، توهین می کردند، وقتی خرها را در حال چرا می یافتند به حیوانات آسیب می رساندند. فریت بدون هیچ صدایی خسارت روستاییان را می پرداخت و به شکایت آنها اعتراضی نمی کرد. منتظر ماند تا آنها به حیوانات عادت کنند. او از مطالعه و تجربهاش آموخته بود که هر تغییری، هر کار خیری با مقاومت، جنگ و حتی دشمنی مواجه میشود و بعد همه چیز بهتر میشود و همه چیز به خوبی پیش میرود. او سرسختانه و صبورانه منتظر بود تا آن الاغ ها (روستائیان) بفهمند که اکنون در تغییرات جمعیتی روستا جایگاهی دارند و اگر قدردان افزایش رفاه و اعتبارشان نیستند لااقل دشمنی نکنند. او سعی کرد با آنها ارتباط بر قرار کند، می خواست با آنها دوست شود. تلاشهای فریت یکی پس از دیگری نتیجه معکوس داشت و روستا در خشم شدید و آزاردهندهای فرو میرفت. گاهی حلبی یا زنگوله به دم الاغ ها می چسباندند، گاهی به پشم هایشان صمغ و روغن موتور می ریختند. یک روز به یاد ماندنی ، یک الاغ آمریکایی و یک الاغ ایتالیایی بی جان با شکمهای طبل ورم کرده و دهانهایشان از کف در پای تیرکهای دروازه در چمنزار روستا پیدا شدند. در همان روز، دو الاغ آناتولیایی با پاهای شکسته خود به انبار برگشتند.
فریت نمی توانست تحمل کند که روستاییان قدر تمام تلاش های او برای روستا و الاغ ها را درک نکنند و حتی با او خصومت واز حضورش آشفته می شدند .
پنجاه و چهار سال پیش به عنوان پسری دوازده ساله از روستایی بایر در شرق آناتولی به همراه خانواده، و مرغ و خروس های در جعبه کامیون مهاجرت کرد ، مردم این روستا او را به سمت احساس بیگانگی که زمانی در شهرها احساس می کرد سوق می دادند. باید دلیل قابل توضیح دیگری نیز وجود داشته باشد آنها به رام کردن خرها، ثروتمند شدن و تبدیل شدن به یک نقطه توریستی مشهور و توسعه ی شگفت انگیز روستا علاقه مند نبودند. بسیاری از روستاییان به لطف ده ها هزار گردشگر پول خوبی به دست آوردند و بیکاران شغل پیدا کردند. او با تمام نیت خیرش حتی با کسب سه رای بیشتر وارد انتخابات مختار شد تا فرآیندهای اداری باعث کندی پیشرفت روستا نشود و بتواند سریعتر و پویاتر به نیازهای روستا پاسخ دهد. با وجود این از هیچکس دلخور نشد و با همان اراده به کار خود ادامه داد. او منتظر روزی بود تا با فرماندار در مورد بحث اضافه اتوبوس از شهر به روستا صحبت کند. با توجه به نیاز به فضای اضافی برای جمعیت خرها، جلسه ای با شهردار منطقه ترتیب داد. با مسئولان شرکتی که اسباببازیهای الاغ را تولید میکرد ، میهمانی در منزل خود ترتیب داد. او در اینترنت یک عکاس عکس های یادگاری را پیدا کرد وبا او قرارداد نوشت. علاوه بر این ، برای شرکتها به دنبال تیشرتهای چاپ شده با الاغ ، طلسم خر و جاکلیدی هدیه بود.
فریت که کاملاً خسته و تحت فشار اهالی روستا بود، هر از چند گاهی می خواست با جمع آوری تمام الاغ هایش و فرستادن همه الاغ ها به کوه روستا را ترک کند، اما عمرش به جنگ مجازی و واقعی سپری شد. برایش سخت بود که غرورش را رها کند، تسلیم شود، این همه تلاش را هدر دهد.
کاوانوز هاکی
صورت فریت را با آب زبان دامات شسته ، نعره کشیدن او را تماشا کرده وبه این ترتیب به همراه روستاییانی که دور میز نشسته بودند شوخی خرکی خودرا نسبت به فریت ابراز کرد. با حالتی که حاکی از لقب او بود ، سلانه سلانه با رقص شکم و پوزخندی برلب فس فسی در گوش فریت کرد و برای رفع حاجت به سمت توالت مسجد رفت.
در آن لحظه فریت متوجه شد که چهره هاکی به طرز عجیبی شروع به تغییر کرد. گوشهایش بهسرعت شروع به رشد کردند، باریکتر شدند، و روی سرش سیخ شدند، موهای خاکستری در میان آنها پدیدار شده بود، چانه و دهانش دراز شده بود که گویی با دستی به سمت جلو کشیده شده بود، دندانها و لبهایش شروع به گشاد شدن کرده بود. چشمان برآمده درشت او به چشم های خری زیبا با مژه های گرد و غمگین تبدیل شد. او هنوز داشت پوزخند می زد، دندان های بزرگ بیرون پریده ی الاغی که سعی در گاز زدن کلمی را دارد .
وقتی کاوانوز کار خود را انجام داده و از توالت به سمت میزش بازمیگشت ، از این که دم پشت باسن پهنش به عقب و جلو میچرخد و به میزها برخورد میکند ، بیاطلاع بود. فریت وقتی متوجه شد که دو جوانی که از دوستان هاکی که برپشت میز کنار پله های ورودی کافه نشسته بودند ، از پیش تبدیل به الاغ شده بودند، خوشحال شد.
کارا پسر مهمت و دوستش یامپیری یاووز در حالی که سعی درنگه داشتن لیوانهایشان با شیار سمهای جلویی داشنتد چای مینوشیدند. حین تماشای مسابقه در کافه، خرهای جوان که می پریدند و با اشاره به داور و بازیکنان فحش می دادند، آب دهان خود را بیرون ریخته و ناغافل وبی اراده جفتک انداخته میزها را خرد می کردند.
از سر حکمت
ردوان قهوه چی، حلیس زنبوردار و وحدت الدین امام مسجد محل ، سهم خود را از این ماجرای خرسازی نگرفته بودند ، آنها با حواس پرت در گوشهای نشسته بودند وغرق صحبت درباره کمی بارندگی بودند.
فریت که هرگز از این اتفاقات باورنکردنی خونسردی خود را از دست نداده بود ، برخاست، افسار دامات را گرفت و با حرص خود را راست کرد. با پوزخندی ملیح روی بزرگراهی که روستا را به دو نیم می کرد آب دهان انداخت و بدون توجه به اتفاقات عجیبی که پشت سرش رخ می داد ، به سمت خانه اش در محله پایین روستا از آنجا دور شد.
فصل چهارم داستان دهکده خرها
با عبور از در چوبی قدیمی ، الاغ مورد علاقه خود ، دامات ، را به انبار غول پیکر دو هکتاری که از انتهای حیاط تا تپه کل تپه (طاس) امتداد داشت ، برد و با محبت به صدها چشمی که با کنجکاوی به سمت او چرخیده بودند خیره شد. این انبار تمام عیار که صد و دوازده الاغ در آن ساکن بودند. در حالی که با ضربه زدن زبانش به سق بالایی دهانش صدای تق تق در می آورد وارد شد ، الاغ ها با همدیگر شروع کردند به صدا زدن. (( کارناوال حیوانات )) غوغای ایجاد شده توسط الاغ ها شبیه شوخی های مردان در شب جشن عروسی بود. فریت انگار که بخواهد خرها را ببوسد با غنچه کردن لبانش و خارج کردن زبانش از لای غنچه و صدای شپلق ، نمایش را به پایان رساند ، او پس از پایان نمایش، در چوبی فنری حیاط داخلی خانهاش را هل داده و بست.
او در حالی که زیر سقف کوتاه اتاق وزغ وار قدم میزد ، ناخنهایش را جویده ، به فکر درمانهای مختلف بود. نتوانسته بود بین خرها و روستاییان همزیستی ایجاد کند ، او در تلاش بود تا خطای خود را پیدا کند و سعی داشت راه حل های جدیدی ارائه دهد.
چیزی به ذهنم نمی رسید
متوجه شد که نمی تواند در خانه بماند، بیرون پرید. شازیه در پای دیوار سنگی قدیمی باغ حبوبات جمع می کرد ، پشت برگردانده به سمت پمپی رفت که شبیه یک جگوار بود ، به دستگیره آویزان شد. در خنکای غروب ، آب سردی که کف دستش را پر کرد ، به صورتش زد، همچون سیلی تندی به گونه هایش بود. نفس های عمیقی کشید و دست های گره کرده اش را به هم مالید ، ناگهان با حرکت چیز نرمی بر روی پایش قلبش را در دهانش احساس کرد ، نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و در چاله ای که آب جمع شده بود بیفتد که به سختی تعادلش حفظ کرد ، گربه هیولای خانه که ماه ها بود دیده نشده بود ، با دیدن چشمان یاشار که مانند مروارید می درخشید ، آرام گرفت.
" پسرم یاشار، خدا عذاب تو زیاد نکنه ، تو چی هستی جنی منی؟ تاریکی شب راه خانه رو بهت نشون داد؟ وحشی دیوانه "
او خم شده سعی کرد یاشار را نوازش کند ، اما حیوان به اندازه سیاهگوش آواره ای هم به او توجه نکرد او را رها کرده به سمت خانه دور شد ، از روی یکی از تخته های پوسیده ایوان به پشت بام پرید و ناپدید شد.
خستگی قدرت بیدار ماندن را از او سلب کرده بود. اوبه امید تماشای یک مستند به خانه بازگشت.
فصل پنجم جنگ و پیروزی خرها
تاجر با نفوذی که به تجارت پوست الاغ اشتغال داشت و کفش هایی از پوست بادوام الاغ تولید می کرد، با اصرار به او پیشنهاد شراکت داده و طمع ثروتمند شدن را به او القا می کرد تا نیاز خود را به مواد خام اولیه تامین کند. مرد هر روز در خانه اش را می زد، دم در می خوابید ، از دودکش و ستون های خانه بالا می رفت و می گفت:
"نکن! آقا بیایید شریک بشیم ، لااقل پیرها و مریض ها رو بفروش"
در نهایت سعی کرد به زور متوسل شود. یک روز دید که مرد ریشوده پانزده الاغ را کشته و پوست آنها را کنده و خون الاغ همه جا را پر کرده بود. الاغهای وحشتزده کنار هم جمع شدند و ناامیدانه با صدای پریشانی نعره می زدند. مرد ریشو با دیدن فریت، دامات را که چاقویی بر گردنش چسبانده بود بر پشتش برید، پوست های کنده شده را بر دوش گرفت و گریخت و هنگام عبور از حصار به سمت تپه کچل نا پدید شد
به وقت سحر ناگهران با فریاد
فریت بودو بیا آخور
همسرش شازیه از خواب پرید در حالی که شکه شده بود با عجله مستقیم به سمت انبار دوید و از چیزی که دیده بود دهشت زده شد
انگار پدرش مچش را درحال سیگار کشدن گرفته باشد ، فریت با دیدن این صحنه همانجا درچهارچوب دربرزمین افتاد و از درد هق هق کنان فریاد گریستن سر داد.
خاطرات تلخ و شیرینی که در این خانه ، خانه ای که دوران کودکی خود را در آن گذرانده بود و پدرش با کمک و همت مادرش ساخت و دودکش آن را با هم بنا کرد بودند را اندکی از نظر گذراند. یاد روزهای خوشی که گذرانده بودند ، طعم سوپ نان و ماستی که روی زمین خورده بودند ، ازدواج برادرانش و رفتنشان به نوبت از این خانه و رفتن خودش به مدرسه نظامی را به یاد آورد.
یک بار دیگر به صورت دامات نگاه کرد ، با حرص از جا بلند شد وبه داخل آخور پرید ، فریت که در میان صد و دوازده الاغ خود حس فرمانده جنگ را پیدا کرده بود بر بالای کنده چوبی که در داخل طویله بود بالا رفت و هیجان زده و خشمگین ، به الاغ هایی که در ذهنش به عنوان یک لشکر در نظر گرفته بود
چنین گفت:
"خرهای من، حیوانات زیبا چشم و دلاور من!
میدونم که ازماه ها پیش خیلی از دست من عصبانی هستید. می دانم که شما را از کشورها و قاره های مختلف ، از کوه ها و دامنه ها که آزادانه در آنجا پرسه می زدید، می چردید، نشخوار می کردید و در هرگوشه که می خواستید دراز می کشیدید جمع آوری کرده به اینجا آوردم ، با لجبازی نعره کشیدید، به در و دیوارها جفتک انداختید و از من متنفر بودید.
با گذشت زمان متوجه شدید که من دشمن شما نیستم، سعی من تربیت شما و کسب مهارت های بیشتربرای شما بوده وسپس مرا دوست داشتید.
شما را زین نکردم، افسار نبستم، بر پشتتان سوار نشدم، بارکشی نکردم ، من جهانی برابر طلبانه و عادلانه را به شما هدیه کردم، قوانین زندگی مشترک با مردم را یاد گرفتید، زمانش که رسید یاد گرفتید مثل دیگران بخورید و بنوشید، با توالت های الاغی که در روستا ساختم یاد گرفتید که هر جایی اجابت مزاج نکنید ، با تمدن آشنا شدید ، به شما آموختم که آنچه را که مال تو نیست را حق نداری بخورید ، یاد گرفتید مردم آزاری نکنید ، شما به پیشرفته ترین الاغ های عصر مدرن تبدیل شده اید. با یک سوت من گروه کری شدید، تصنیف ساخته و با سوت دیگر ترانه ها سرودید.
خرهای من! با گذشت زمان توانستید آزادانه در روستا پرسه بزنید و با مردم هم زیست شوید. با روستایی هایی که از پشت نیاکانتان پیاده نشدند و چوب را از آنان دریغ نکردند، و شما را دوست نداشتند مهربانی کردید ، آنها عاشق تراکتورهایشان بودند ، آنها عاشق موتورهای آبشان بودند ، و از شما متنفر بودند ، شما را لگد می زدند ، چاقو می زدند و فحش می دادند. این دهکده به لطف ده ها هزار بازدیدکننده که برای دیدن شما آمده بودند شکوفا شد. قصابی، آرایشگاه، اسبابفروشی و محوطه پیک نیک ساخته شد، کارخانه هایی در نزدیکی روستا ایجاد شد ، بسیاری از مردم روستا در اینجا مکانها مشغول به کار شدند ، دیگر هیچ بیکاری در روستا وجود ندارد ، اما خشم و نفرت آنها نسبت به شما فروکش نکرد. با همه ی این پیشرفت ها ، دم شما را سوزاندند، باعلف های سمی شما را تغذیه کردند، شما را با تراکتور زیر گذاشتند و بسیاری از شما را وحشیانه از بین بردند.
جان های عزیز، دوستان بیچاره من!
ما باید به این ناسپاسی، این ناامیدی، آتش ظالمانه این نفرت بی اساس پایان دهیم. ما باید جلوی این ظالمان را بگیریم که به ما حق زندگی نمی دهند و اگر با هم عمل کنیم، پیروز خواهیم شد. کسانی که به حرف من اعتماد می کنند، به دنبال من بیایند تا با کسانی که ما را ترسو می خوانند و بر ظلم و ستم خود می افزایند، حساب رسی کنیم. این مردی را که هرگز ناامیدتان نکرد ، عزیزان من، رها نکنید!
بیایید و بیایید این زنجیره ای را که ما را احاطه کرده است بشکنیم تا آنگونه که شایسته آن هستیم زندگی کنیم و به حضور عدالتی که آرزوی آن را داریم بیاییم!"
الاغها در این سخنرانی چنان به هم ریختند که گویی کاملاً آنچه را که گفته میشود فهمیدند. با قدم های مطمئن و محکم از انباری بیرون پریدند و در حیاط را باز کردند و به دنبال فریت رفتند که بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند به خیابان رفت. وقتی همه خرها از جمله کوچکترین کره ها به خیابان ریختند، بی صدا به فریت نگاه کردند که چهره عبوس خود را به سمت آنها چرخانده بود، انگار منتظر علامت بودند. برخی از الاغ ها با سم های جلویی زمین را می شکافتند، سرشان را تکان می دادند و نفس های سنگین و بلندی می کشیدند و نشان می دادند که عزم کافی دارند.
فریت برای مدت طولانی به ارتش خود خیره شد، مانند یک ژنرال درنده که برای پیروزی آماده می شود. رو به همسر سی و دو ساله اش شازیه که با ترس و نگرانی از پنجره خانه نگاه می کرد و با برق چشمانش هاج و واج اتفاقاتی که در حال افتادن بود را مزه مزه می کرد با گفتن:
"در پناه خدا خاتونم"
از او خداحافظی کرد
او در حالی که هر دو دستش را بلند کرد خطاب به همسایگانش گاکچی فاطما، سالک سکینه و بزعارف چنین غرش کرد:
بیایید ای حیوانات با اصالت من ، بیایید سربازان با غیرتم ، بروید و به هر که سزاوار است عبرت بدهید ، کسانی را که حد خود را نمیدانند حدشان را نشان دهید
وفریاد زد
حالا
و فیوز آن بمب الاغ مصیبت بار را برافروخت. یکی از خشن ترین الاغ ها، الاغ آمریکایی بود به رنگ خاکستر گوش بزرگ عضولانی ، به در خانه بزعارف چنان جفتکی انداخت که در خرد شده از لولاهایش رها شده و به داخل حیاط خانه پرت شد. بلافاصله چهار پنج الاغ از سنگ فرش خشت گلی حیاط گذشتند و در باغی که گوجه فرنگی و خیار و ... کاشته شده بود شیرجه زدند. آنها هر چه میتوانستند بخورند را میخوردند، چیزی را که نمیتوانستند بخورند با سم له می کردند و سبزیهای تازه را با دندان کنده و به اطراف پخش می کردند و دور میریختند. روی پاهای جلویی خود ایستاده و با جفتک های متوالی در، پنجره، شیشه و هر آنچه که با سمهای عقب آنها برخورد می کرد را با خشم درهم می کوبیدند. پس از پایان کار، به خیابان بازگشتند و با جمعیت الاغانی که در حال پراکنده شدن بودند ، برخورد کردند. مشابه کاری که با آن خانه انجام داده بودند ، در تمام خانه ها یکی پس از دیگری اتفاق افتاد. اولین خون این شورش الاغی زمانی ریخته شد که ساری طاهر در مقابل ورود الاغ ها به خانه اش مقاومت کرد. طاهر که چماق بلوط در دستش را به سر یک الاغ گوش سیاه عضلانی فرود آورده بود با نوش جان کردن جفتکی بر روی سینه اش به دیوار خانه خود کوبیده شده ، که بعداً سه شکستگی در دندههایش و آسیب به ریه مشخص شد ، ماهها با خونریزی در بیمارستان تحت درمان قرار گرفت. در حالی که الاغ ها گردو خاک خانه ها را می تکاندند ، فریت با حفظ آرامش و غریزه ی فرماندهی که از پیروزی مطمئن بود، لشگر را رهبری کرده و لذتش را می برد ، و ارتشی را که با افراط در تخریب از کنترل خارج شده بود را سرو سامان میداد و در مواقع لزوم عدهای از سربازانش را سرزنش کرد و بر کفل آنها سیلی می زد.
فریت می دانست که مهم ترین لحظات زندگی خود را سپری می کند. او می دانست که آخرین روز زندگی پیشین خود را با مردم سپری می کند ، بنابراین می خواست پایان منحصر به فردی داشته باشد.
لشکر گوش درازها با رسیدن به اتوبان آسفالت از محله پایین روستا شروع و آرام و بی رحمانه به سمت محله بالا ادامه دادند. مرحله شدید این وقایع زمانی آغاز شد که لشکر خشمگین الاغ ها به مسجد پایین محله رسیدند. اهالی روستا در یک مکان پر جمعیت در کافه کنار مسجد نشسته ومشغول نوشیدن چای و غیبت ، ورق بازی و اوکی و فحاشی به داور، تماشای مسابقه، دعوای داور و بازیکن فوتبال و فوت کردن دود سیگار به صورت یکدیگر مشغول بودند. در ابتدا خرهایی که به قهوه خانه نزدیک می شدند توجه آنها را جلب نکردند. گهگاه شاهد پیاده روی دسته جمعی فریت با حیوانات مورد علاقه اش بودند. اما زمانی که الاغ سومالیایی جلو پرید و کاوانوز حاکی را گاز گرفته پاهای جلوییش را روی پشتش گذاشته و او را از روی میز روبروی جامگز جاوید پرت کرد ناگهان روستایی ها متوجه شدند که رنگ ماجرا کاملاً متفاوت است. هیچ یک از آنها وقت نداشتند خود را نجات دهند ، زیرا خرهای دیگر بی امان به کسانی که پشت میزها نشسته بودند حمله کردند. طولی نکشید که قهوه خانه پر شد از مردانی که سرو چشمشان ترکیده بود و اینجا و آنجایشان گاز گرفتی داشت ، دستها و پاهایشان شکسته بود و زوزه میکشیدند و گریه میکردند. وضعیت وخیم به نظر می رسید. کارا مهمت ، یامپیری یاووز و کاوانوز حاکی با ضرباتی که خورده بودند به رحمت حق پیوسته بودند. آنهایی که به اندازه کافی خوش شانس بودند، با عجله از مهلکه سریده تا از خانه هایشان اسلحه بردارند، تا روستا را به دیوانگی و خون بکشند. پس از پایان کار ارتش الاغ ها در کافه ، ارتش به سمت محله بالا حرکت کرد. قبل از رسیدن به خواربارفروشی اسکندر، چند روستایی در جاده منتهی به گورستان ظاهر شدند و با تفنگ های شکاری خانگی تیراندازی را آغاز کردند در اولین آتش ، الاغ ماده سومالیایی مورد اصابت گلوله از شکم قرار گرفت و شیرین ترین کره دنیا از ناحیه سرش و جان باخت. یکی از آلبینوهای ایتالیایی نیز از پای عقب مصدوم شد. روستاییان قبل از اینکه بتوانند آتش دوم را شلیک کنند، توسط جفتک دو خری که به طرف آنها حمله ورشده بودند از پای درآمدند.
ارتش با پیشروی در کنار جاده اصلی به تخریب خانه ها ادامه داد و پنجره ها، درها و شیشه ها را منهدم و روستائیانی که هراز گاهی ظاهر و سعی در مقاومت داشتند با لگد و گاز به وحشیانه ترین شکل مجازات می شدند. هنگامی که فریت و لشکریانش در پی جاده اصلی از مدرسه روستا گذشتند، به مسجد بالا و قهوه خانه مجاور رسیدند آنجا خیلی دنج و بی صدا به نظر می رسید. ده ها نفر از اهالی روستا که ناگهان به سمت بازار روبروی خانه مصطفی پسر کرم، پریده بودند، با تفنگ های شکاری خود شروع به رگبار کردند. الاغ ها دسته دسته پرپر می شدند. فریت ناامیدانه پشت درخت کاج کهنسال مقابل خانه استاد مصطفی پناه گرفت و در ثانیه هایی که گلوله ها دورش می چرخید به لشکر خود دستور داد: پسرانم حمله کنید
الاغهایی که شجاعانه به جلو میپریدند بدون توجه به زخمی ها و یا الاغ هایی که با شلیک از پا درآمده بودند بدون هیچ تردیدی به روستاییان رسیدند. حسینالدین اهل امرداغ با جفتک آمریکایی که در آروارهاش خورد روی زمین افتاد و فوراً جان باخت. زمانی که سلاح های اهالی روستا خالی از فشنگ شد با قنداق تفنگ خود به سر خرها می زندن و خرها با گاز جفتک از خود دفاع می کردند. این مرحله از جنگ در قالب نبرد میدانی صورت گرفت. اهالی روستا که متوجه شدند نمی توانند پیروز شوند، از میدان جنگ عقب نشینی کردند و در خیابان های فرعی پراکنده شدند وهشت روستایی را که به طرز وحشتناکی جان باخته بودند ، در میدان جنگ رها کردند. طبق سرشماری که مظفر فریت در میدان بازار انجام داد، بیست و سه الاغ دیگر جان باخته بودند. الاغ لبنانی جزو پنج مجروح بود که حالشان وخیم دیده می شد به سمت خارج روستا به را افتادند اما قبل از اینکه بتواند روستا را ترک کنند در پنج قدمی چنار بزرگ سمهایشان به سمت آسمان دراز شد. فریت که نمیخواست ارتشش تلفات بیشتری را متحمل شود، الاغها را با یک سوت رمزی همه را به پیش خود صدا زد. لشکر پیروزدوباره دور هم جمع شدند وبا آتش زدن و تخریب به راه خود ادامه دادند تا سرانجام روستا را کاملاً پشت سر گذاشتند.
فریت وقتی به گندم زارهای بیرون روستا رسیدند آخرین کار خود را عملی کرد. دو الاغ لبنانی را که عاشق گندم بودند به سمت مزرعه چرخاند و با گفتن «بیا عزیزم» به شکم خر زد که انگار دکمه فندک اتمی را که در حالت آماده باش نگه داشته بود فشرده باشد ، الاغ ها به شعله افکن تبدیل شده بودند، با شعله هایی که از پشت سرشان فوران می کرد، مزارع را به آتش می کشیدند. آنها خشمگینانه از مزارع عبور کردند تا از کارخانه سرامیک بیرون روستا گذشتند و به جاده بورسا رسیدند.
فریت برای آخرین بار رو به روستای خود کرده مدتی روستا را تماشا کرد که در میان شعله های آتشی به قد یک انسان که به زمین های دیگر سرایت کرده بود و تمام افق را فراگرفته بود می دید که برای کمک می لرزید و می غرد. گویی دوران کودکی و جوانی خود را در حال حل شدن در منظره ای جهنمی می دید. سپس با دوستان وفادار خود، مسیر خود را از مردم دور کرد و به سمت کوه ها و جنگل ها. آرام آرام پیشروی کردند و کاملاً ناپدید شدند.
بعد از آن روز فاجعه بار دیگر کسی فریت و الاغ هایش را ندید. سالها هیچ الاغی در هیچ یک از روستاها و شهرهای آن منطقه یافت نمی شد. روستایی که الاغ ها نابودش کرده بودند ، زخم هایش را به مرور مرهم گذاشت و حال وهوای آرام قدیمی اش را هر چند دیر ولی به دست آورد.
با این حال تا سالیان سال ، بعضی عصرها بزرگان شوخ طبع روستا که به صداهای عجیب و غریب برآمده از کوه و دامنه ی کوه گوش می دادند، با نیشخند و پوزخند به دیگران می گفتند:
به نظرتون الاغ های فریت دارن بر میگردن؟
گردآوری مجله ازمیر تایمز ترجمه: س.حمید رابط
نویسنده: Fatih Selvi
www.edebiyathaber.n
برچسب ها
داستان کوتاه داستان ترجمه از ترکی آرشیو س.حمید رابط همه مقالات ترجمه فارسی داستانهای ترکی نویسندگان ترکیه ایپربازدیدترین نوشتهها
مقالات و داستان های ترجمه شده از ترکی استانبولی از نویسندگان ترک و نویسندگان ایرانی
هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی
هدونیسم چطور به ما کمک میکنه که از رنج بیهوده ، به شادی برسیم
امروزه یک نقطه نظر فلاسفه مکتبی پرسر و صدا قدم به جهان گذاشته بنام hedonism «هدونیسم» یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی.
هدونیسم میگه در هنگام رنجش حواستون باشه که حتما خواب مناسب داشته باشید و به موقع یعنی شب ها که ترشح هورمون ها به حداقل رسیده تا نرون های مغزی ما استراحت کنند و تنش های ناشی از مصائب روزانه را تخلیه کنند. داشتن یک غذای مناسب و به موقع که محرک اعصاب نباشد هم خیلی کمک کننده ست ،بخصوص هنگام خوردن و نوشیدن به طعم واقعی آن آگاه باشی و ازشون لذت ببری.