ترجمه فارسی داستان آب درون من از ترکی استانبولی

روح معشوقی که درون عاشقش در جریان است لحظاتی تلخ و شیرین خاطرات زمان گذشته و حال ، داستان ترکی استانبولی ترجمه به فارسی داستان عاشقانه
ازمیرتایمز > مقالات > ترجمه فارسی داستان آب درون من از ترکی استانبولی
ترجمه فارسی داستان آب درون من از ترکی استانبولی

داستان ، روح معشوقی است که در درون عاشقش در جریان استداستان کوتاه گودی آب

ترجمه فارسی Suyun Gamzesi | نویسنده:Dilek Cabbar Göç | ترجمه:س.حمید رابط


گودی در این داستان نه به معنای عمق ، گودی به معنای چال خنده ، و آب درون احساسیست که با گودیی همچون چال خنده در جوش و خروش است ، آب در این داستان احساسات متلاطم شخصیت داستان ماست

 

مقدمه مترجم


این داستان سرشار از احساساتی است که اگر تجربه اش نکرده باشید برایتان قابل درک نخواهد بود. تجربه تلاطم آب درون و جوش و خروش احساساتی که با به یاد آوردن خاطره ای و یا جمله ای در درونتان دیوانه وار خودش را به دیواره های درونتان می کوبد.

Gamze: در زبان ترکی به معنای چال خنده یا گودی لپ به هنگام خندیدن است.  معنای آب ، عمق و شدت جریان آن در تعاریف و تعابیر فلسفی ، به معنای احساسات و میل جنسی تعریف و تعبیر می شود. توجه داشته باشد که در برخی جاهای داستان شخص اول ، همزاد پنداری کرده و خود را در قالب معشوق خود تجسم می کند.


 

دارم راه می روم. زیر آسمان، بالای زمین. بین پایین و بالا. همه این ساختمان ها، وسایل نقلیه، چراغ ها، صداها و کلماتی که با هم برخورد کرده و روی هوا از هم پاشیده شده و روی زمین می افتند و زیر پا لگد می شوند. آدم ها و پرندگان ، سنگ ها و گیاهان ، خواب ها و رویاها ، کینه ها و شادی ها ، اشتیاق ها و ماندن ها...

درمیان همه چیز ، همه کس و هیچ کس

بخاطر اینکه آب درون من نریزد ، تبخیر نشود ، یخ نزند ، جاری نشود.

با کشیدن دستانم به شاخه های خشک درختان کنار مسیر راه می روم. چشمم به پرندگان ...  پرندگان تصادفی ازروی شاخه های تصادفی می پرند و صدای نحیفشان در پشت سر آنها را همراهی می کند. من به کسی نگاه نمی کنم تا هیچ کس نتواند آنچه را که در درونم است ببیند ، بفهمد. از روی جدول های سیمانی مسیر ، پرده های آسفالت. موهایم را از کناره های صورتم به سمت دنیا بلند میکنم. هر چه بیشتر می روم دورتر می شوم. کمی دیگر از گوشه راه به سمت چپ وارد خیابانی که خانه مان در آن هست می شوم. کم مانده. قدم هایم آهسته تر می شود ، به نظر می رسد با کاهش سرعتم ، سرعت همه چیز کاهش می یابد. صداها ، بوها و خاکستری ها.. جاده کند می شود ، دیوارها کند می شوند ، درختان کند می شوند ، آسمان کند می شود ، باد کند می شود.. زمان را با آخرین گامم به آهستگی متوقف می کنم.

می بینم که لای در آهنی آبی باز است. با دستم فشار میدهم. با صدای بسیار بلندی پشت سرم بسته می شود. زمان از همان جایی که متوقف شده بود در پشتم متلاشی می شود. سنگین ، تاریک ، سرد. بر پشتم دردی می پیچد ، آب درونم را متلاطم میکند. کلید هایم در دستم. سه بار در داخل قفل به سمت چپ می چرخد. در به استقبال تاریکی فضای درون می رود. کلید چراغ را پیدا می کنم و چراغ را روشن می کنم. تا چشمانم به نور عادت کند ، فقط دو خط افقی نور می بینم.

مشکی (گربه خانگی) با زوزه ی ملایمی ، سرش را آرام روی مچ پایم می کشد... ، آب درونم گرم می شود. او را در آغوش می کشم ، وارد اتاق می شوم. خودم را به دستان مبل سبزم می سپارم. آب درونم هنوز متلاطم است. هر چه خود را رهاتر میکنم ، مبل راحت تر می شود و با هم نفس می کشیم. همه چیز دراین خانه به گونه ای زنده است.

زوزه به خُرخُر تبدیل شده ، در آغوشم دراز کشیده و موهای نرمش را به سمت گردنم می کشد.  متوجه شدم که کتم را در نیاورده ام ، شروع به در آوردن لباسم می کنم. آن را در جایی که هستم، روی لبه مبل تا می زنم. چشمانم را می بندم و آخرین نورغروب را نظاره گر می شوم که از پنجره به داخل می ریزد.

رقص ذختر شال قرمز

بعد از مدتی ، که زمانش هم برایم مهم نبود با چشمان بسته ، احساس خیسی بر بدنم افتاده به حرکت درآمد.

آب...   برساحلم می کوبید و شن های ساحلم را به نزد خود می خواند.

" عزیزم؟ "

از میان پلک هایم ، کشیدگی لبخندش که تا چال لپش امتداد داشت پیدا بود. از خجالت سرخ شدم.  چال خنده اش امواج آب درونم را به طوفانی غول پیکر تبدیل کرده و به درونم می کوبید. چانه نازک و صورت ریشویش انگار برای لحظه ای مرا یاد چیزی از گذشته انداخت  اما ، با صدایش از ذهنم پرید. با خجالتی که لبخندم را پهن می کرد چشمانم را می مالم.

" اینجا خوابت برده. برو تو تخت. "

آره اینجا همینطوری خوابم برد..

خُرخُر توی بغلم به زمین می پرد. از پشت نگاهش می کنم. با سایه ای زرد در تاریکی اتاق ناپدید می شود.

" گرسنه ای؟ اگه چیزی نخوردی یه چیزی بخوریم؟ " می گوید.

فر موهایش چقدر زیادتر شده. با لبخند از مبلی که رویش خم شده بود دور میشود ، با دستش ، دستم را صدا می زند. دستش را می گیرم ، مرا از روی مبل بلند می کند. مبل بازدم عمیقی می کشد. به آرامی پشت سرم را نگاه می کنم. با هم به سمت رختخواب می رویم. مرا روی تخت گذاشته و در آغوشش پنهان می کند. دستانش موهای مرا دوست دارد. با لذتی که برای هزارمین بار از حرکت انگشتان بلندش در انتهای موهایم میبرم ، چشمانم را می بندم. لبخندم روی بالشت پهن می شود و بالش روی تخت ، تخت روی اتاق و صورتش روی صورتم...

" تو دراز بکش. من چیزی آماده کنم "

او مرا ترک می کرد. بدنم را که از سنگینی او جمع شده بود کش و قوس کنان دراز می کنم، آب درونم هم کشیده می شود. دیوارها کشیده می شوند. سقف کشیده می شود. زمین کشیده می شود. همه در یک نظم ، رنگ هایمان درهم تنیده شده و کشیده می شویم.

صدای بشقاب و قاشق از آشپزخانه می آید. پاشیدن روغن ، شیر آب ، آوازی که بارها و بارها در همان مکان زمزمه می کند.

من نمی خواهم از رختخواب بلند شوم. من عاشق نرمی هستم . کمی بیشتر لحاف و بالش می شوم ، ملحفه و عرق ، مو و بدن.

" آره. حدس بزن چیکار کردم؟ " 

بلند می شوم از کنجکاوی ، متوجه شدم دست و صورتم را نشسته ام ، برای شستن دست و صورتم وارد حمام شدم و صورتم را می شوم. صورتم را با یک حوله سفید خشک می کنم. در آینه ظاهر می شوم. با عجله موهای قهوه ای بلندم را که گویی سوگند بند شدن به سمت زمین را خورده بودند جمع کردم که همچون ابر پرپشتی بر بالای سرم ایستاد.

" بیا، یخ میکنه "

" دارم میام "

وارد آشپزخانه می شوم. او سیب زمینی و تخم مرغ درست کرده. فلفل سیاه و پودر فلفل چیلی را به دلخواه من اضافه کرده. عطری آغشته به گرما صورتم را لمس می کرد. به بشقاب روی میز نگاه می کنم. یک بشقاب چینی سفید با طرح گوجه فرنگی روی آن. یک لبه آن ترک خورده و خراشیده شده است. یک چنگال در کنار آن.

وقتی برمی گردم تا بگویم تو نمی خوای بخوری؟ ، سایه زردی از راهرو عبور کرده سوال من را تکرار می کند.

" نمی خوری؟ "

با غرغری همراه با "می خورم" صندلی را بیرون کشیده ، نشستم.

سرد شده بود. سریع بلند شدم. با احساس دم پشمالویی که پاهایم را نوازش میکرد چشمانم را بستم.

آخرین باری که سیب زمینی با تخم مرغ خوردیم ، مانند گل پژمرده ی داخل گلدان ، با هرلمس موهای قهوه ایش می ریخت.

برفی که از گوشه پرده ی دسامبر قابل مشاهده است ، شروع به باریدن می کند. سایه ی زرد داخل آشپزخانه که از بوی غذا سرمست شده ، می خواهد روی میز بپرد. میخواهد شریک باشد ، سهیم باشد و سیرشود.

ناگهان انگارصدای او در حالی که در حمام بودم ، درحال دورشدن شنیدم:

" میرم نون بخرم عزیزم . نمونده چیزی عزیزم"

به سمت صدای بسته شدن در بیرون ، نگاه می کنم. انگار صدا همین حالا بهم رسیده. انگار برای اولین بار میشنوم. بلند می شوم و به سمت در بیرون می روم و در یک قدمی خیره به در، مکث می کنم. در حالی که دستگیره دررا گرفته ، در دوباره بسته می شود.

" میرم نون بخرم عزیزم "

و دوباره بسته می شود

"نمونده چیزی عزیزم "

و دوباره.. و دوباره..

درست وقتی دوباره میخواهد بسته شود ، خُرخُر به سرعت دمش را میکشد که لای در نماند. برف می بارد. او سردش خواهد شد. برف می بارد. ناگهان زنگ در به صدا در می آید. با تفکر اینکه کلیدش را فراموش کرده ، در را باز می کنم. فصل بهار است. میرم داخل و نان گرم در دستم. صدا می زنم:

" من اومدم زندگیم. نان گرم گرفتم. محشره! "

صدایی از آشپزخانه نمی آید. روی میز یک بشقاب با باقی مانده های غذای کپک زده. ذرات چروکیده قهوه ای رنگ پوست گوجه فرنگی توی بشقاب و مگس ها به دورش وز وز کنان . بوی بدی دارد. با عجله به سمت اتاق خواب می روم. نان دستم هنوز گرم است.

" تو هنوز بیدار نشدی؟ "

اتاق خواب خالی است. صدایم به گوش خودم برمیگردد "تو هنوز بیدار نشدی؟"

زیرسیگاری پر از ته سیگار روی صندلی کنار تخت. نان دستم هنوز گرم است. از فشار انگشتانم چروک شده. تکه ای را از گوشه نان جدا کرده در دهانم فرو می برم. در حین جویدن در میان بخارات دهانم به خمیر نرمی تبدیل می شود. " تو نان سفید دوست نداری اما، داغ بود ، طاقت نیاوردم و خریدم " زمزمه می کنم. تلفن زنگ می خورد ، مدت طولانیی زنگ می خورد. از جیب کاپشنم در آورده و جواب میدهم. شکلات تلخ و تیره داخل جیبم روی زمین می افتد. به همراه یک ویفر. 

پسرم، کجایی؟ دیر کردی امروز؟ برای شام منتظرت هستیم ، چیزی نگفتی که صبر کنیم یا نه. خبر هم ندادی ، پسرم من سیب زمینی با تخم مرغ درست کردم ، سرد نشه. بدون اینکه چیزی بگم گوشی را قطع میکنم. نان خمیر شده دهانم ، از گلویم پایین نمی رود. آب درونم می جوشد و تبخیر می شود. متوجه خیسی ریش هایم می شوم.

روی یک یادداشت زرد شده با خاکسترسیگار و قهوه ، ایستاده ام. اتاق ایستاده است. شکلات روی زمین ایستاده است. من ایستاده ام ، زیر آسمان ، بالای زمین ، بین پایین و بالا، بین همه ی این ساختمان ها، وسایل نقلیه ، چراغ ها ، صداها ، کلماتی که با هم برخورد می کنند و در هوا ازهم پاشیده شده ، بر روی زمین می افتند ، و بعد زیر پا ها لگد می شوند. بین مردم و پرندگان ، سنگها و گیاهان ، خواب ها و رویاها ، کینه ها و شادی ها ، اشتیاق ها و ماندن‌ها. بین همه چیز و همه چیز.

آب درون من می ایستد ... نان می ایستد. 

همه چیز همان جایی که هست می ایستد

جمله نوشته شده روی کاغذ هنوز نفس می کشد:

 " گودی لبخندت مرا خجالت می دهد "


گردآوری مجله ازمیرتایمز     ترجمه: س.حمید رابط    

نویسنده:  Dilek Cabbar Göç

www.edebiyathaber.netگودی آب دختر درحال شنا گودی لبخندت مرا خجالت می دهد

هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی

هدونیسم چطور به ما کمک میکنه که از رنج بیهوده ، به شادی برسیم

امروزه یک نقطه نظر فلاسفه مکتبی پرسر و صدا قدم به جهان گذاشته بنام hedonism «هدونیسم» یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی. 

هدونیسم میگه در هنگام رنجش حواستون باشه که حتما خواب مناسب داشته باشید و به موقع یعنی شب ها که ترشح هورمون ها به حداقل رسیده تا نرون های مغزی ما استراحت کنند و تنش های ناشی از مصائب روزانه را تخلیه کنند. داشتن یک غذای مناسب و به موقع که محرک اعصاب نباشد هم خیلی کمک کننده ست ،بخصوص هنگام خوردن و نوشیدن به طعم واقعی آن آگاه باشی و ازشون لذت ببری.

این موارد که براتون از مکتب هدونیسم گفتم نوعی بیرون ریزی انرژی های منفی بدن با خودتان هست برای رسیدن به زندگی بهتر و آرامتر

هدونیسم چییست
هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی