داستان کوتاه سرنوشت داستان دختری شلخته

داستان ترکی استانبول دختری شلخته نامرتب و افسرده و کشف گنجینه خاطرات پدربزرگش و رقص باله ، ترجمه فارسی داستان سرنوشت Yazgı
ازمیرتایمز > مقالات > داستان کوتاه سرنوشت داستان دختری شلخته
داستان کوتاه سرنوشت داستان دختری شلخته

دختر شلخته و نا مرتب دختر افسرده اتاق به همریخته دختر کثیف

داستان سرنوشت دختری شلخته نامرتب و افسرده و کشف راز رقص باله پدربزرگش

سرنوشت به ترکی استانبولی Yazgı

نویسنده: Özge Aydın Özcan ترجمه از ترکی استانبولی: س.حمید رابط 


آیا تا به حال برای رفتن به توالت وارد رستوران شده اید و یک بشقاب راویولی با مقدار زیادی سیر خورده اید؟ در حالی که در کنار جاده منتظر تاکسی هستید، بدون فکر کردن برای محافظت خود از صاعقه به طور غیر ارادی به سمت ایستگاه اتوبوس دویده اید؟ که بیش از نیم ساعت در انتظار اتوبوس بمانید و مثل سوسیس در داخل آن بلرزید. باران ناگهانی؟ سوار اتوبوس می شوی بدون بلیط در حالی که به قیافه مردم نگاه می کنی از خانم میانسالی بلیطی بیگیری و بری عقب اتوبوس، با راننده اتوبوسی که به شدت ترمز می کند. با بوی سیر و سر تا پا خیس با شدت ترمز به آغوش خوش تیپ ترین مرد دنیا بیوفتی؟ شده آیا؟ من هم نیفتادم... اما دمت افتاد.

دمت یک دختر بسیار معمولی بود که خود را یکی از بدشانس ترین ، بی رنگ ترین و بی روح ترین آدم های دنیا می دید. که البته تا حدی هم اشتباه فکر نمیکرد. آن روز صبح، روز را با صورت خاکستری فروشنده بقالی شروع کرد که گویی همه شهر را سرزنش کرده بود. وقتی سیگارش را برداشت و از بقالی خارج شد، انگار تمام وجودش را آن مرد از روی لباس نگاه کرده بود. او بلافاصله سرسختانه ترین گام هایش را برداشت و راهی دانشکده شد. طبق معمول 5 دقیقه مانده به شروع درس در کافه دانشگاه بود. در حالی که شیر خشکی را که در قهوه اش ریخته بود هم می زد، با دست دیگرش شروع به جستجوی پاکت سیگار در جیب کاپشنش کرد. یک دستمال کاغذی مرطوب به آب بینیش، مال چه زمانیست خدا میداند، کش موی لاستیکی با تعدادی از موهایش ، چند سکه... جیب کاپشنش دوباره مثل زباله دانی شده بود. انگشتانش بالاخره با بسته سیگاری که صبح خریده بود برخورد کرد. سریع بسته را باز کرد و سیگاری روشن کرد. بعد از اولین پک دهانش را با جرعه ای قهوه شست. دمت منطق عجیبی داشت که می توانست خودش را متقاعد کند که در شیرخشک واقعاً شیر وجود دارد و می تواند نیازهای پروتئینی و چربی خود را برطرف کند، یعنی شیرخشکی که در قهوه اش می ریخت می تواند جایگزین صبحانه شود. دمت قیافه عجیبی داشت که اصلا لبخند نمی زد او با عجله از کنار گروه دختران زیبایی ای که در زمان استراحت همدیگر را می بوسیدند رد شد و وارد سالن سخنرانی شد.

سخنرانی های او بد نبود، او در پروژه های فردی خود بسیار درخشان بود. اما نمی توان گفت که در کار گروهی خیلی خوب بود. او هرگز قاطع نبوده . او را در روابط انسانی موفق نمی دانستند. مهارت های مانند ، موقعیت هایی که شجاعت زیادی می‌طلبند، صحبت در جمع، حضور در جلسات عمومی، دفاع از نظر خود، بحث در مورد نظرات مخالفت آمیز خود، در او توسعه پیدا نکرده بود. او با آرامش به همه چیز فکر می کرد. سعی می کرد درست و غلط را بیابد، تضادها را حل کند، ناهمواری ها را هضم کند ...  

نسبت به قهوه، گربه ها و پدربزرگش نقطه ضعف داشت. دمت وقتی دختر بچه بود در بغل پدربزرگش می نشست و ساعت ها با او صحبت می کرد، می گفت و می گفت... تا اینکه خوابش ببرد. در واقع، پدربزرگش در آن زمان زیاد اظهار نظر نمی کرد و شنونده خوبی بود البته با نگاهش در مورد صحبت های دمت واکنش های آموزنده ای نشان می داد . پس از مرگ پدربزرگش نیز، دمت هر شب به طور طولانی در مورد مسائل خود با او صحبت می کرد. او به چشمان دمت نگاه می کرد و با توجه زیادی به نوه گرانقدرش گوش می داد. آن روز دوباره جلوی پدربزرگش نشست. بقال بسیار عبوس و عصبی را تعریف کرد، راویولی با سیر فراوان ، باران ناگهانی بعد از ظهر، این واقعیت که او به سختی به اتوبوس رسید و مرد خوش تیپی که در دامانش افتاد، تا کوچکترین جزئیات. وقتی گفتگویش تمام شد، عکس پدربزرگش را بوسید و طبق معمول در جعبه موسیقی گذاشت. هر روز بیشتر دلتنگش می شد. چشمانش پر از اشک شد. چراغ خواب را خاموش کرد و خود را زیر پتویش دفن کرد.

صبح روز بعد بدون عجله از خانه خارج شد. کلاسش بعدازظهر بود. اون روز هوای خیلی خوب بود. قبل از رفتن، لحظه آخر یاد کیسه باقیمانده مرغی که در یخچال برای گربه ها کنارگذاشته بود افتاد و آن را برداشت. وقتی او به سمت سطل زباله در انتهای کوچه نزدیک می شد، گربه های ولگرد زیادی به دنبال او به راه افتاده بودند. دمت کیسه را باز کرد و تکه های مرغ را کنار پیاده رو ریخت. گربه های زیادی از پیاده روهای اطراف دوان دوان آمده و به مهمانی اضافه شدند. دمت به آرامی از محل ضیافت فاصله گرفتند و شروع به راه رفتن به سمت سراشیبی کوچه کرد. برگ های خشک زیر پایش را دانه دانه خود میکرد. او کمی هم وسواس فکری بود. او به خاطر اصرار در پا گذاشتن روی همه برگ ها، نتوانست مسیر دو دقیقه ای را در کمتر از بیست دقیقه تمام کند.

وقتی با کیسه ای در دستش وارد کارگاه کوچک کیف و کفش میسکت شد، از شدت بوی رنگ، تینر و سیگار در داخل آن حالش بد شد. صبحانه شیرخشک واضح است که امروز صبح کافی نبوده. به سرعت کیف عنابی رنگ خود را از کیسه بیرون آورد و به تعمیرکار کیف داد. تعمیرکار کیف که به آرامی از جیب پیشبندش عینک نزدیک بینش را بیرون آورد و روی بینی اش گذاشت، ترکیدگی درز کیف را با دقت بررسی کرد.

"کمی صبر کن، این کاری که در دست دارم پنج دقیقه کار دارد، سپس کیف شما را زیر دستگاه قرار می دهم!"

"باشه حتما!" آهسته به سمت در رفت و لحظه ای هم از بدخلقی اش کاسته نشد.

اگرچه دمت به دلیل بو زننده داخل کارگاه سعی می کرد بیرون منتظر بماند، اما در آخرین لحظه وارد کارگاه شد. به دلایلی فکر می کرد اگر کنار تعمیرکار کیف بایستد کارش زودتر تمام می شود و هر چه زودتر می رود. وقتی قهوهچی که برای جمع آوری فنجان های چای آمده بود می خواست در را باز کند، مجبور شد دوباره به پیشخوان مغازه کوچک نزدیک شود. او دماغش به بو عادت کرده بود. رنگ های قفسه‌ها، کفش هایی که قبلاً تعمیر و فراموش شده بودند، برس‌ها، بند کفش های رنگارنگ را تماشا می کرد. کسی چه می داند تعمیرکار کیف و کفش  این کیفها و کفش های داخل ویترین را چند بار مثل بچه های کوچک فرچه زده بود. دست چپش داخل کفش بود، برس دست راستش با همان سرعت جلو و عقب می رفت. وقتی کارش تمام شد، تکه روزنامه را برداشت مچاله کرد و به زیبایی داخل کفش گذاشت.

"آلیچو!" 

پسر جوانی که کارگر آن گارگاه بود مثل فشنگ با صدای تعمیرکار ظاهر شد:

"استاد من اینجاست!"

"پسرم، این کفش را در یک نایلون تمیز بگذار و به سرعت پیش عمو کمیل ببر!"

"همین الان استاد!"

آلیچو با گونه های قرمز و تپل به سرعت کفش ها را درکیسه ای گذاشت و با عجله بیرون رفت.

نوبت به دمت رسید. وقتی دختر جوان به پیشخوان نزدیک شد، استاد کیف را جلوی خود کشید. عینک نزدیکش بینش را زد، دوباره پارگی را بررسی کرد و صندلی‌ چرخ دارش را به سمت چرخ خیاطی برد. این کیف برای دمت بسیار با ارزش بود. کیف قدیمی پدربزرگش بود. طاقت استفاده از آن را تا چند سال نداشت. تازه متوجه ارزش آن شده بود. دمت داشت سوزن دستگاه را نگاه می کرد که بدون خطا بالا و پایین می رفت. همان موقع سوزن چرخ خیاطی با صدای تلیکی شکست…

"ای بر مادرش! چگونه شکست این سوزن"

استاد غرغر کرد و سوزن را بیرون آورد و در سطل زباله انداخت. به سمت شیشه سوزن ها در قفسه پشتی رفت که قبلا شیشه سس فلفل چیلی بوده. یک عینک جدید در آورد و و به چشمانش زد و با احتیاط سوزن جدید را داخل دستگاه گذاشت.

"هادی بسم الله!"

وقتی دستگاه شروع به کار کرد، سوزن دوباره شکست…

«چه خبر امروز! دستگاه و هر چی سورنه ..... ! توفیق پسر، بیا بالا ببین، من سوزن را در جای اشتباه فرو می کنم؟

توفیق فوراً به طرف استاد شتافت. خم شد و سوراخ را بررسی کرد.

"نه استاد، درسته!"

"هه، پس درسته، نه؟ عینکم رو هم زده بودم، اما وقتی دوبار شکست، گفتم شاید اشتباه کردم... چرا مدام سوزن می شکنی پسر شیطان!» استاد دو سیلی ملایم شیرین به بالای دستگاه زد.»

سوزن شکسته را برداشت و سوزن دیگری را از شیشه بیرون آورد و با احتیاط داخل چرخ کرد.

 کمی عقب کشید و کیف را در دست گرفت پشت و رو کرد و چند بار تکان داد. دمت بلافاصله با اخم گفت:

"کیف خالی است، من هنوز از آن استفاده نکرده ام!"

"پس چطور دوختش را پاره کردی وقتی از آنها استفاده نکردی؟" وقتی این حرف را زد حتی به صورت عبوس دمت نگاه هم نکرد. دختر جوان هم جوابی نداد...

این بار استاد دو انگشتش را از لبه پاره شده وارد آستر کرد. انگشتانش از سوراخی که بررسی می کرد مشخص بودند. راست، چپ، بالا، پایین؛ انگشتانش با کنجکاوی حرکت می کردند، مثل یک گنج یاب که با ردیاب خود به دنبال گنج می گردد.

"هه، پیداش کردم! فکر کردی از دست استاد چهل ساله ی ای کار می تونی فرار کنی؟! بیا، بیا، بیا، بیا…”

استاد آنچه را که در داخل آستر یافته بود محکم گرفت. به آرامی با انگشتش شروع به کشیدن آن کرد. او آن را تا لبه کشید و در نهایت مقصر در داخل شکاف ظاهر شد.

《بفرمایید، خواهر! این همان چیزی است که سوزن های ما را شکست!》 دمت مات و مبهوت به استاد نگاه کرد و بدون فکر دستش را مثل گدا دراز کرد. آن یک نشان فلزی بود که به گودی کف دستش برخورد کرد. رنگ های روی آن کنده شده و کمی زنگ زده بود. استاد به صحبت ادامه داد. خم شد و جرعه ای از چای مریم گلی که تقریباً یخ زده بود، نوشید.

"آهای تفو، نگاه کن چگونه اربابت این رذل را شکست داد ، می بینی؟"

توفیق با افتخار خندید. "می بینم استاد، شما معرکه هستید!"

استاد با خود زمزمه می کرد. میگم سوزن را در جای درست قرار دادم کاسه ای زیر نیم کاسه هست پس، این پیر مرد الکی سوزن نمی شکند ... هیییییممممممم!

در حالی که دمت حیرت زده داشت نشان را بررسی می کرد، استاد یک فیش را با دست خطی ناخوانا پر کرد و به دمت داد:

«خب، دخترم، این کیف را تعمیر می کنم. فقط می ماند برای فردا صبح. ساعت نه مغازه را باز می کنیم. فردا حاضر خواهد شد!»

دمت بدون اینکه چیزی بگوید رسید را گرفت. او بیرون رفت و به نشان خیره شد و هرگز چشمش را از آن برنداشت. قرار بود سیگار بکشد. او به سمت زمین بازی در ابتدای خیابان رفت. یک سرسره کوچک و یک تاب منحنی که یکی بلند و دیگری کوتاه بود در یک توده سیمانی وجود داشتند. در کنار زمین بازی گروهی از وسایل ورزشی قرار داشت که به گفته دمت، مطمئناً اثر خود را در این دوران به عنوان یادگاری از زشتی و بی معنایی به جا می گذاشت. زن 60 ساله ای که انگار می خواهد زیر این مزخرفات را خط بکشد، با شلوار پارچه ای و کفش های چرمی روی دوچرخه ورزشی نارنجی نشسته بود و پدال ها را به زور اما با جدیت می چرخاند. دمت که روی نیمکت کنارش نشسته بود دستش را در جیبش کرد و سیگارش را روشن کرد.

نشان فلزی که خیلی کوچک هم نبود، نقش برجسته ای به ارتفاع نیم اینچ داشت. روی نقش برجسته، یک مرد ورزشکار با شمشیر در دست راست و مشعلی در دست چپ وجود داشت. رنگ روی نقش برجسته کنده شده بود و لبه های آن زنگ زده بود. درست زیر شکل مرد، HBK با حروف بزرگ و شورای ناحیه هارپوت زیر آن با حروف کوچک نوشته شده بود.

دمت چیزی نمی فهمید. این مدال به پدربزرگش چه ربطی داشت؟ نمی دانست که آیا این مال او بوده، یا ممکن است چیزی باشد که در جایی پیدا کرده و در کیفش انداخته است، یا یک هدیه مسخره از طرف کسی.

پدربزرگش به دمت گفته بود که او سال آخر دبیرستان را در هارپوت می خوانده.به دلیل وظیفه پدرش که سرباز بوده دوره ابتدایی را بخشی در آدانا و بخشی را در گیرسون گذرانده و دوره راهنمایی را در سیواس آغاز کرده. از آنجا به الازیغ رفتند و چهار سال در هارپوت ادامه تحصیل داده. چه کسی می داند چند بار این داستان های آناتولی را از پدربزرگش شنیده. اما شورای ولسوالی هارپوت چه می تواند باشد؟ او هیچ نظری نداشت؟ او معمولاً روی چنین چیزهایی تمرکز نمی کرد، اما این بار کرمی به درون او افتاده بود و این موضوع به گونه ای که نمی فهمید او را مجذوب خود کرده بود. شروع به چرخاندن نشان در دستش کرد. در حالی که داشت با نشان بازی می کرد به این فکر می کرد که آن شکل روی مدال چیست. در این بین، انگشتش به میخ کوچکی روی لبه نقش برجسته گیر کرد، آنقدر کوچک که قابل توجه نبود.وقتی کمی به آن فشار آورد .....

اوه!

تعجب مانند تیری از چشمانش وارد شد و از لبانش بیرون زد و به درخت روبرویش کوبید. چند برگ خشک به آرامی از درخت روی زمین نشست.

اما این میخ کوچک که کلید در آن مدال را باز می کرد نبود که دمت را شگفت زده کرد. بلکه وقتی در مدال باز شد، واقعاً چیزی بسیار عجیب پیدا کرد. همان مرد ورزشکار با شمشیر و مشعل در دست به عنوان یک رقصنده باله با لباس چسبان ، جوراب شلواری و کلاه در مقابل او ظاهر شد. پوشش فقط یک استتار موفق بود. از آنجایی که این نماد داخل جلد بوده، رنگ های آن به همان شکلی که بودند حفظ شده بود. دمت به لباس چسبان آبی ، جوراب شلواری نقره ای و کفش های رقص باله سفیدش خیره شد.

"اوه، این چیه دیگه!"

متن گلدوزی شده در داخل جلد نیز از لبانش بیرون ریخت. در پشت جلد، معنی واقعی شورای منطقه ای هارپوت "HBK" آشکارا نوشته شده بود:

شرکت رقص باله هارپوت.

این موضوع داشت جالب تر و جذاب تر می شد. او مدتها بود که در برابر هیچ چیز در زندگی چنین هیجانی را احساس نکرده بود. در مدال را باز کرد، بست، باز کرد، بست. او مدام به مردی با شمشیر نگاه می کرد، یک رقصنده باله. او آنجا نشست و چند دقیقه آن متن را مطالعه کرد. در همین حین، دمت متوجه ساعت شد. نشان و کلید کوچک را در جیب سکه کیفش گذاشت و قدم هایش را به سمت ایستگاه اتوبوس تند کرد تا به کلاس برود.

آن روز درس واقعاً لذت بخش بود، اما ذهن او روی نشان و کلید مرموز آن بود. نمی توانست ذهنش را  به کلاس متمرکز کند. وقتی متوجه شد که در حال یادداشت برداری اشتباه است ، نوشتن را رها کرد. او می خواست هر چه زودتر به خانه برود تا خودش را در اتاقش حبس و این راز پدربزرگش را حل کند. اگر شرط حضور در کلاس نبود، پنج دقیقه هم صبر نمی کرد. منتظر ماند تا کلاس  تمام شود، ناخن هایش را می جوید!

وقتی به خانه رسید مستقیم به اتاقش رفت. با پشت دستش، انبوه آشغال های روی میزش را کنار زد و میز را تمیز کرد. نشان و کلید را از کیفش بیرون آورد و با دقت یک دکتر آزمایشگاه آن را مستقیم گذاشت وسط میز. بلافاصله به اتاق نشیمن رفت، در مبل تختخوابشو سبز رنگ را باز کرد و همه چیزرا بیرون کشید پتو، لحاف، بالش، کیسه جاروبرقی یدکی، بیکینی ها و شرت ها و مایوها ، آلبوم های دوران کودکی ، یکی یکی بیرون کشیده شدند و در نهایت آن کیف. با هیجان کیف را برداشت. او به اتاقش رفت تا هم از شلوغی جلوگیری کند و هم آن را در نور مناسب بررسی کند.

پس از تشییع جنازه پدربزرگش، دمت به مدت دو هفته بی وقفه گریه می کرد. در آخر مادرش  کیسه پلاستیکی زشتی پر از وسایل پدربزرگش را به دمت داد.

مادر و پدربزرگش هرگز رابطه خوبی نداشتند. برخلاف پدربزرگش، مادر دمت بسیار عصبی بود. درست مثل مادربزرگش سختگیر و دیکتاتور بود. تمام عمر پدرش را ضعیف و مظلوم یافته بود. او نمی خواست بپذیرد که چگونه یک پدر می تواند اینقدر ضعیف باشد و هر بار که یادش می افتاد، عصبانیت و نفرتش از آنها بیشتر می شد. پدربزرگش بسیار حساس، عاطفی، مهربان و آرام بود. او همیشه خیلی خوب بود، مخصوصاً با بچه ها. با این حال، این شخصیت لطیف هرگز مورد قبول محیطش قرار نگرفت، برعکس، او در تمام دوره های زندگی اش دچار مشکل شده بود.

به طور خلاصه، مادر دمت پدرش را دوست نداشت و هرگز او را به زندگی اش راه نداد. به همین دلیل به چیزی که متعلق به او بود اهمیت نمی داد. همچنین به همین دلیل بود که پس از تشییع جنازه در حالی که وسایل پدرش را بسته بندی می کرد، کشوی میزش را که همیشه قفل بود، گستاخانه شکست و بدون اینکه حتی برایش مهم باشد، محتویات آن را در یک کیسه پلاستیکی زشت خالی کرد.

این کیسه پلاستیکی همان کیسه پلاستیکی بود.

میز کافی نبود. دمت به سمت تختخواب رفت. پیژامه هایش ، پلیورش را که صبح امتحان کرده و از آن صرف نظر کرده بود، ژاکت کش باف پشمی خاکستری اش، روتختی ای که هرگز آن را استفاده نکرده و سوتین مشکی و شرت کثیفش را بغل کرد و روی زمین انداختو ملحفه را با دستش صاف کرد و کیف را وسط تخت خالی کرد. خیلی هیجان زده بود چون چند سالی بود که جرات انجام این کار را نداشت و با اینکه اغلب به آن فکر می کرد، نتوانسته بود حتی یک بار آن را باز کند و به خاطرات پدربزرگش نگاه کند.

دختر شلخته خوابیده روی تخت اتاط نامرتب شرت بنفش

تعداد زیادی خودکار فاتزی توجه او را جلب کرد. پدربزرگش مدادهای رنگارنگ مانند آب نبات را دوست داشت و یکی یکی می انداخت توی کیف دمت. به محض دیدن جا کلیدی پلاستیکیی که روی آن زیرزمین نوشته شده بود به یاد آورد. دمت آن را از تعطیلاتی که مدت ها پیش رفته بودند برای پدربزرگش آورده بود. تعداد زیادی گیره کاغذ، نصف تیوپ چسب، یک منگنه و دو جعبه سوزن منگنه وجود داشت. دفترچه تلفن مشکی مثل یک پیرمرد خردمند مچاله و درهم به نظر می رسید، با صفحات فرسوده و جلد چرمی ترک خورده اش. البته تعداد زیادی دفترچه وجود داشت. اینها باید خاطرات پدربزرگش باشد. پدربزرگش هر از گاهی نوه اش را در این زمینه تشویق می‌کرد، اما پس از چند تلاش ناموفق، دمت به این نتیجه رسید که داشتن دفتر خاطرات مناسب او نیست. یک کتاب شعر با امضا، یک جفت دکمه سردست ، یک ساعت جیبی متعلق به خانواده و یک چاقوی ارتشی سوئیسی. در نهایت، او تعداد زیادی بلیط فیلم را هم پیدا کرد که با گیره های کاغذی کنار هم قرار گرفته بودند. نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. به دلایلی حتی فکرش را هم نمی کرد که پدربزرگش ممکن است به سینما رفته باشد. نگاهی گذرا به بلیط ها انداخت. یادداشت های کوچکی روی برخی از آنها نوشته شده بود. اسم دوستی که باهاش به آن سینما رفته بود، تاریخ اون روز یا یه کلمه قشنگ... چیزهایی از این قبیل! دمت که با تمام حواسش وسایل روبرویش را اسکن می کرد، چشمش به دفترچه ای افتاد. لبه دفترچه قفل بود. با کنجکاوی دستش را به سمت دفترچه یادداشت برد. با فشار دادن قفل از جایش بلند شد. سریع کلید کوچک روی میز را برداشت. کلید در داخل شکاف کلیکی کرد. چرخاندن قفل کمی به سمت راست چندان آسان نبود. از هیجان می لرزید. هم از چیزی که قرار بود با آن روبرو شود می ترسید و هم از بازکردن دری غیرمجاز احساس گناه می کرد. بالاخره قفل باز شد. برگهای چپ و راست دفترچه قصد داشتند دمت را در آغوش بگیرند، انگار دستان پدربزرگش باز شده بود. او مصمم بود. از بین صفحات، یادداشت های کوچک، عکس ها و بلیط ها و خاطرات زرد و سیاه زیادی روی دامن او پخش می‌شد.

دریاچه قو، فندق شکن، کارمن، زیبای خفته، ربوده شدن از قصر... او با بلیت ها و بروشورهای ده ها نمایش رقص باله برخورد کرد.



 

پدربزرگ ، مادربزرگ و رقص باله؟!!!!

برای چند ثانیه خیره ماند. حالتی آشفته روی صورتش نشست و مدت زیادی همانجا نشست. او هرگز در زندگی خود از هیچ چیز شگفت زده نشده بود. از یک طرف، او نمی توانست بر شک خود مبنی بر سردرگمی غلبه کند. این اقلام باید متعلق به شخص دیگری بوده باشد یا باید توضیحی برای این موارد عجیب و غریب وجود داشته باشد. بالاخره او یک پدربزرگ معمولی بود و اینها نمیتواند متعلق به پدربزرگش باشد!

در آن لحظه یک پاکت بسیار فرسوده زرد کاهی توجه او را جلب کرد. با هیجان پاکت را برداشت و باز کرد. همچنین بروشورهای زیادی در مورد اجراهای مختلف رقص باله در آن وجود داشت، اما تفاوت زیادی با برنامه های قبلی داشت. یک چیز، مشخص بود که آنها بسیار قدیمی هستند. علاوه بر این، هر کدام با آبرنگ نقاشی شده بودند. طاقت نگه داشتن آن را نداشت. بروشورها به قدری زیبا بودند که اگر آنها را در یک کتابفروشی دست دوم می دید، می توانست تمام پولی را که برای تعطیلات تابستانی اش پس انداز کرده بود، بابت آنها بدهد، آنها را قاب کرده و به دیوارش آویزان کند.

بعد از کمی بررسی متوجه شد که همه بروشورها متعلق به اجراهای مکانی به نام گروه رقص باله هارپوت است. همانطور که او با تعجب و تحسین بروشورها را مطالعه می کرد، یک عکس سیاه و سفید مانند یک پر ظریف از میان یکی از بروشورها جلویش افتاد، لبه های عکس پوسیده و پاره شده بود.

در صحنه ای از عکس، یک رقصنده باله با دو دست روی باسن، سرش را بالا گرفته بود و نگاهش مغرور بود. او وسط عکس ایستاده بود و به هوا می پرید و تقریباً در حال پرواز بود. در پشت، بالرین هایی که روی نوک پا ایستاده بودند، دست در دست هم، با چهره های اشک آلود، عزاداری می کردند، جوانی که در جلو روی زمین افتاده بود شمشیر بزرگی در قلبش فرو رفته بود. چشمانش باز بود و با درد به آن طرف نگاه می کرد. عکس را برگرداند. پشتش با خطی زیبا نوشته شده بود:

برای امین

حتی اگر پرده هایمان را به تاریکی شب های سیاه مای بگشاییم، آیا هر شب به بال جغدها، چنگال خفاش ها و اشرافیت هنر چنگ نزنیم...

آیا همه ما در پیچ و خم های شکاف های غارها، در سایه های سایه ها نیستیم؟

ژوئن 1936 - هارپوت / نمایندگی زیبای خفته 

عکس رقص باله قدیمیوقتی دمت دوباره عکس را برگرداند، حروفی که از روی لب هایش می‌افتادند با وحشت به هم می رسیدند:

" پدر بزرگ! "

می خواست وارد عکس شود. چشمانش کاملا باز بود و گونه هایش قرمز شده بود. هر وقت هیجان داشت اینطوری می شد. او بدون پلک زدن به عکس پر از راز خیره شده بود و به سرعت در اطراف اتاق کوچک می چرخید. ناگهان صندلیش را به لبه کمد کشید. از صندلی بالا رفت و دستش را بالا گرفت، دستش به جعبه کفش بالای آن رسید. وقتی جعبه را گرفت روی زمین پرید. اسباب بازی های زیادی داخل جعبه بود. چیزهایی مانند توپ لاستیکی کوچک، سوت، یویو، لوله حباب ساز، گردنبند مهره های رنگارنگ، دستبند طناب های طرح دار ، کیف پول Velcro و غیره از دوران کودکی دمت. در میان آنها، او ذره بین کوچک دسته بنفش مورد علاقه خود را پیدا کرد که گویی آن را با دست خود آنجا گذاشته است. تقریباً به سمت میزش پرواز کرد. چراغ میزش را به سمت عکس گرفت، انگار که می خواهد بازجویی بزرگی را آغاز کند.

بله اشتباه نمی کرد. واقعا اینطور بود. رقصنده باله که با حالت قائم و چشمان مغرور خود مانند پرنده ای پرواز می کرد و تمام عکس را با نور خود روشن می کرد، "امین" پدربزرگش بود. 

اما چگونه؟ یعنی پدربزرگش در آن سال ها در الازیگ رقص باله کار می کرده؟!

"نمی فهمم، یعنی این یک شوخیه؟"

شکه شده بود. دقایقی به عکس نگاه کرد، نگاه کرد و نگاه کرد... نه تنها تعجب کرده بود، حتی عصبانی هم بود. چرا پدربزرگش این راز بزرگ را به او نگفته بود؟ دمت تمام رازهایش، شادی هایش و ترس هایش را به پدربزرگش گفته بود. او همچنان هر روز عصر جلوی عکسش می ایستاد و به مدت طولانی با او صحبت می کرد. دستانش یخ کرده بود. سرش را که به پشت تکیه داد، اشکی پر درد از چشمانش سرازیر شد.

او شکسته بود، خیلی ...

دمت مدتی به عکس نگاه کرد، سپس به سمت پنجره رفت پرده توری را باز کرد و بعد پنجره را تا انتها ، با استشمام هوای پاییزی ، سیگاری را از کیفش درآورد. کنار پنجره نشست و 3 نخ پشت سر هم کشید، با قیافه ای عبوس. سرد بود. پنجره را بست. به آشپزخونه رفت لیوانی آب ریخت و برگشت به اتاق.

وقتی روی لبه تخت نشست، انگشتانش دوباره به سمت دفترچه اسرارآمیز قفل شده وسط انبوهی از وسایل رفتند. به شفاژ زیر پنجره تکیه داد و شروع به ورق زدن کرد. بیشتر نوشته ها خط خورده بود. سعی کرد بخواند اما نتوانست. 

لب گرفتن عکس قدیمی نوشته های قدیمی و عکس های رقص باله

او به امید اینکه چیزی برای خواندن پیدا کند سریع صفحات را ورق می زد و به این صفحه رسید:

یک ضرب المثل و یک داستان قدیمی در مورد ساختمان سنگی و عظیم کالج آمریکایی هارپوت وجود دارد که آن را خانه ی میسیونرها می نامد.

از زمانی که خودم را می شناسم اینگونه بوده! 

دیروز با همین کنجکاوی تنها در مدرسه قدم می زدم. کشیشان با شنل های بزرگ و  راهبه های سیاه پوش بسیار عجیب بودند. همان موقع بود که برای اولین بار خانم انجل را دیدم. او گروهی از دانش آموزان را در حیاط به صف کرده و قدم می زندند. پشت تنه چند صد ساله درخت گردو با فاصله کمی پنهان شدم و شروع به تماشای آنها کردم. در همین حین، خانم انجل چند قدمی به سمت چپ حیاط رفت، جلوی جعبه بزرگی که نمی‌توانستم بفهمم چیست، خم شد، با دستش کاری کرد... و ناگهان یک موسیقی فوق‌العاده در محیط پخش شد.

اوه خدای من! 

داستان کئتاه سرنوشت متن تیتراژ کانشکده رقص هارپوت

این بهترین چیزی بود که در عمرم شنیدم. صداها انگار تمام بدنم و درخت گردو را در بر گرفته بود. از آنجا به ریشه، پس از آن می توانست به صورت امواج به سرزمین هارپوت، الازیغ، ارزروم، مالاتیا، آنکارا و حتی استانبول گسترش یابد. با شروع موزیک، مادام انجل با گام هایی برازنده نزد شاگردانش بازگشت و با علامت خانم، همه شروع به رقصیدن کردند. در هماهنگی باورنکردنی، به صورت گروهی دو به دو صف کشیده بودند، دو به دو جلو می رفتند و روی نوک پا می چرخیدند. دختری به زیبایی آب ، شیک مثل گل مروارید به تنهایی جلو می آمد و دستانش را با هماهنگی بالا و پایین می برد، انگار که بال می زد، می چرخید و این حرکت را بارها و بارها انجام می داد. از هیجان تمام بدنم می لرزید. انگار همان لحظه به دنیا آمده بودم، برای اولین بار نفس می کشیدم. قلبم، روحم، دستم، بازویم؛ چیزی که می دیدم همه چیزم را گرفته بود. 


ماه آوریل 1935

 

دمت جرعه ای بزرگ از آن آب نوشید. و ورق زد:

طولی نکشید که خانم متوجه من شد آمد و با من صحبت کرد، زیرا نمی‌توانستم از تماشای رقص موسیقایی که هر روز به صورت مخفی از پشت درخت گردو و پنهان تماشا می کردم لذت ببرم. و البته گرفتار  این رقص شده بودم.

آنقدر غرق موسیقی شده بودم که اگر در حین تماشا دستم می ایستاد، پاهایم نمی ایستاد، مثل برگی زیر سایه درخت تاب می خوردم. علاوه بر این، من کاملاً حرکات و موسیقی را یاد گرفته بودم. صبح ها قبل از همه از خواب بیدار می شدم، در حالی که آهنگی را که در ذهنم حک کرده بودم زمزمه می کردم، همان حرکاتی را در کنار تختم ، تمرین می کردم. اشتیاق به این هنر که بعدها فهمیدم رقص باله است مرا فرا گرفته بود. مادام نیازی به متقاعد کردن من برای پیوستن به گروه رقص نداشت. من از قبل آماده بودم.


ماه می 1935

بدون اینکه کسی متوجه من شود روزها هفته ها و هفته ها ماه‌ها را پشت سر گذاشتند. با وجود اینکه می دانستم در آب های غیرممکن شنا می کنم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. آه خانم انجل، چه نرم و لطیف عشق رقص را در من به وجود آوردی! من در حال و هوای زیبایی هستم که حتی در خواب هم نمی توانستم آن را ببینم! "


ماه نوامبر 1935

دمت هماجا روی تخت دراز کشید. انگار همه وجودش بی حس شده بود. دوباره سیگاری روشن کرد و کنار پنجره نشست. او سعی می کرد چیزی به خاطر بیاورد، یک جزئیات کوچک، داستانی که پدربزرگش گفته باشد یا حتی عکسی که به او نشان داده باشد. او چیزی به یاد نمی آورد. پدربزرگش مانند یک کارمند زندگی کرده بود و رفته بود ، بدون آنکه کوچکترین سرنخی از خود بر جای بگذارد.

از لا بلای صفحات خط خورده  جملاتی را پیدا می کرد:

اگر خواهر بزرگش برکانوس در خیاطی کمک نمی کرد، آماده کردن آنها برای ما دشوار بود! او چنین فرد مهربان، خوش نیت و مدبری است. او با سه یا پنج قطعه پارچه در چند ساعت معجزه کرد. همه آنها به نظر من شاهکار بودند. البته کمک های نیکریس در کارهای نجاری را هم نباید فراموش کنیم.

در نهایت هم دکور و هم لباس ها عالی بود. اما خوب ما هم هزینه هایش را پرداخت کردیم. هرکسی به هرحال نتیجه تلاشش را دریافت می کند. با امید تلاش می کنیم. به هم قول دادیم روزی برسد که ما مانند یک گنج بیرون بیاییم و در سالن های بزرگ و  با  ارکست های بزرگ هنرمان را به نمایش بگذاریم. 

خیلی خوشحال شدم!


ماه مه 1936

چیزی را که می خواند و می دید باور نمی کرد. او مطمئن بود که پدربزرگش در خانواده ای بسیار مذهبی و مستبد بزرگ شده است. تا آنجا که او می دانست، او یک زندگی بسیار معمولی و کارمند دولتی بوده است. البته نباید همسر بدجنسش را فراموش کرد که در هر دقیقه خوشحالیش را از دماغش می آورد. دمت هرگز با مادربزرگش آشتی نکرد. پدربزرگش در تمام زندگی اش آدم ساکتی بود که بین خانه و محل کارش رفت و آمد می کرد و هر وقت در خانه بود روزنامه در دستش گوشه ای می نشست. میشه گفت فقط وقتی با دمت بود لبخند میزد. در آن سال ها، در چنین محیطی، در چنین خانواده ای، بعلاوه، در شرق ترکیه، رقص باله، تزئینات، لباس‌ها، نمایش‌ها ، نوشته ها... حتی اگر شواهدی جلوی چشمانش گذاشته می شد، دمت نمی توانست باور کند.

امروز نزدیک بود پدرم مچم را بگیرد. قرار بود برای تهیه وسایل به شهر برویم، اما من واقعاً غرق تمرین شدم. وقتی متوجه شدم  که دیرم شده شروع به دویدن کردم. البته پدرم بعد از مدت ها انتظار به سمت مدرسه آمده بود تا مرا پیدا کند. کنار چشمه به هم رسیدیم. وقتی فریاد زد «کجابودی»، بهانه‌های خیلی عجیبی آوردم ، حتی از ترس اصلا به خاطر نمی‌آورم که چه بهانه هایی آورده بودم. پدرم آنقدر عجله داشت که موضوع را کش نداد، اما من سیلی محکمی خوردم.


ماه آگوست 1936

امروز فهمیدم که کالج سال‌ها پیش، در دهه 1860 تأسیس شده. برنامه درسی این کالج شامل دوره های ارمنی، انگلیسی، فرانسوی، جبر، ادبیات، تاریخ ارمنستان، الهیات، فلسفه، جامعه شناسی و سلامتی است. به غیر از این دوره هایی مانند نقاشی، خیاطی، گلدوزی، سرمه کشی و نجاری نیز برگزار می شود. بورسیه تحصیلی به دانشجویان موفق به ویژه در ایالات متحده آمریکا برای ادامه تحصیلات عالی داده می شود. علاوه بر این، دانش آموزان ارمنی و آشوری از استان های اطراف نیز در اینجا آموزش شبانه روزی می گیرند. به نظر من کالج آمریکایی هارپوت زیبایی های بی شماری دارد. فقط می خواستم کمی در مورد آنها صحبت کنم. موسیقی هم هست، باله، البته من وارد آن موضوعات نشدم. به هر حال، دیشب هنگام شام، وقتی سعی کردم افکارم را در مورد این موضوع به اشتراک بگذارم، سر میز شام طوفانی برپا شد.  سرزنش های زیادی شنیدم، اول از مادرم، بعد از پدرم. بالاخره وقتی پدرم قاشق پر از ماست را  از دستش انداخت و از پشت میز بلند شد، موضوع بسته شد. آنها طاقت شنیدن هیچ چیز در مورد دانشگاه را نداشتند. تمام شب از غم گریه کردم.


ماه آگوست 1936

دمت خیلی ناراحت بود. پدربزرگش چه زندگی دروغینی داشته، چه زندگی سختی داشته است! چگونه می توانستند چنین علاقه ای را سرکوب کنند؟ او چگونه توانست بدون رقص زندگی کند؟ چگونه یک انسان می تواند تمام زندگی خود را بر روی دروغ بسازد؟

در صفحه ای دیگر این چنین نوشته شده بود:

اشک هایم خشک شده بود. قطره اشکی برای ریختن نبود. فقط با چشم های متحجرم خیره شده ام. خانم آنجل هم این بار جلوی من گریه می کرد. او بیش از حد درمانده بود. هر دوی ما می دانستیم که هیچ راهی وجود ندارد. تا همین جا بود، از این دیار می رفتیم. آیا همیشه اینگونه نبوده ، تا به جایی عادت میکنی و نامش را خانه می گذاری ، مثل بچه ای که از آغوش گرم مادرش گرفته میشود بیرونت میکنند...

دوره مسئولیت پدرم به پایان رسید، این بار مأموریت او به کیریکاله بود. درست مثل آدانا، مثل گیرسون، مثل سیواس...  قرار بود وسایل مان را جمع کنیم و برویم.

داشتم به چشمان مادام نگاه می کردم. حرفی از دهنم بیرون نمیومد ولی با چشمانم التماس میکردم. جانم را می دادم تا او راهی پیدا کند، راهی به من نشان دهد. وقتی او قاطعانه از صحبت کردن با خانواده ام امتناع کرد، تنها چیزی که می توانستم از او بگیرم چشمان پر اشکش بود که در سکوت مدفون شده بود.

من خیلی بدبخت بودم!


ماه ژانویه 1937

دمت ابتدا فکر کرد ، آیا باید با مادرم صحبت کنم، اما او بلافاصله از این فکر منصرف شد. نباید درباره آن خاطرات با فردی که حتی به خاطرات پدربزرگش احترام نمی گذاشت صحبت کند. مادر بزرگ او نیز زمانی که دمت خیلی جوان بود درگذشته بود. به عبارت دیگر، کسی نبود که با او مشورت کند، حتی اندکی نصیحت بشنود. تنها سرنخ هایی که داشت این بود ، چیزهایی بود که از این کیسه بیرون آمده. 

او دوباره شروع کرد به دست و پا زدن با انبوهی از اشیا و یادداشت ها، به امید اینکه چیزی پیدا کند. او حلقه کلید زیرزمین با طرح گل بگونیا را گرفت و شروع به وارسی آن کرد. فکر کرد شاید دکمه ای داشت باشد، یک پوشش مخفی. او آن جاکلیدی را خود از پیشخوانی که هنگام پیاده روی به سمت ساحل دیده بود، خریده بود. او اکنون کاملاً پارانوئید شده بود. این بار دستش را به سمت دفترچه تلفن برد. صفحات با نوشته های مرواریدی پر شده بود. داخل جلد جلو و پشت دفترچه جیب های شفافی بود. پدربزرگش عکس های پاسپورت دمت را آنجا ردیف کرده بود. عکس سیاه و سفید او در 4-5 سالگی، با موهای دو طرف گیس بافت، عکس او وقتی مدرسه ابتدایی را تمام می کرد، عکس او با موهای کوتاه درست دردوران راهنمایی - دمت حتی نمی خواست این دوران را به خاطر بیاورد - عکسی که برای کارت شناسایی در شروع دبیرستان گرفته بود ... اشک از چشمان دمت سرازیر شد. دلش برای پدربزرگش خیلی تنگ شده بود. کاش اینجا بود؛ او می توانست بزرگ ترین رازهای دنیا را پنهان کند، یا اصلاً صحبت نکند، یا بر لبه تخت بنشیند و موهای دمت را نوازش کند تا زمانی که به خواب برود.

در جیب شفاف پشت جلد، آن دختر بچه ناگهان بزرگ شده بود. عکس‌هایی بود از دوران دبیرستان در کنار هم. دمت به آنها علاقه داشت. عینک و صورت جوش دارش. دمت در حالی که تغییرات دوران به دوران خود را تماشا میکرد، ناگهان متوجه شد که در اینجا دو ردیف عکس وجود دارد. او که حتی خودش هم تعجب کرده بود که چرا این همه عکس گرفته است، با کنجکاوی انگشتش را پشت عکس ها برد تا عکس های زیر را ببیند. اما عکس هایی که در پشت عکس های او بود متعلق به مادرش بود نه دمت. او امروز سهمیه سالانه غافلگیری و برانگیختگی احساسی خود را تکمیل کرده بود. امروز چه روزی بود؟ دوباره چشمانش پر از اشک شد. علاوه بر این، پدربزرگش پشت هر عکس از مادرش چیزی نوشته بود، با خطی شفاف مانند آب.

چرا منو اینجوری مشتاق عطرت میکنی... بهار من، چشم غزالی من، دنیای من!

این دل بیچاره با یه لبخند کوچولوی تو جشن میگیرد... لطفاً به من رحم کن بهارم، سعادتی که با تو به پدرت میرسد و برای یک عمر کافیست را برای پدرت زیاد ندان !

ابروهایت را اخم نکن بهارم، به تو نمی آید، آن چروک پیشانی... بگذار جوانه ها در نوک مژه هایت شکوفا شوند، بگذار گنجشک ها در گوش هایت لانه کنند!

دمت در حین خواندن به این فکر کرد که چگونه پدربزرگش با عشق عمیق و با اشتیاق فراوان به این عکس ها نگاه می کرده و چه کسی می داند که چقدر اشک بر این ها ریخته است. با نگاه به حالت عبوس مادرش، از حرصش دیوانه شد. پدربزرگ بیچاره اش قبلاً با اکراه زندگی اش را سپری کرده بود، ظاهراً با حس اشتیاقی که هرگز او را رها نمی‌کرد، گویی در خانه ای بی عشق و بی روح زندگی می کرده، در کابوسی که نمی توانست از آن بیدار شود. عکس های مادرش را پشت عکس های خودش، جایی که با بغض گرفته بود، گذاشت. حتی نمی خواست صورت مادرش را ببیند.

اما ناگهان با همان عصبانیت شروع کرد به خارج کردن عکس هایی که گرفته بود. تنها چیزی که در ذهنش بود این بود که عکس ها و نوشته های پشت آنها را به مادرش نشان دهد تا به او بفهماند که چگونه پدربزرگش را خیانتکارانه آزار داده است. اما دمت نتوانست آخرین عکس را بیرون بیاورد. انگار به چیزی چسبیده بود. عصبانیتش بالا گرفته بود، نزدیک بود دفترچه را پاره کند. او عکس را گرفت، کشید و کشید در نهایت توانست آن را خارج کند. لبه عکس پاره شده بود و یک یادداشت کوچک در آن شکاف کوچک قرار داده شده بود.

کاغذ سفید کوچک را از عکس جدا کرد. او احساس می کرد که چیزی از اینجا بیرون خواهد آمد. هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود، اما دمت تبدیل به یک کارآگاه استاد شده بود که می‌توانست سرنخ ها را حس کند. او به آرامی کاغذ را باز کرد، بدون اینکه آسیبی به آن وارد شود. از این گذشته، هر لحظه ممکن است یک کلید، یک عکس عجیب، یک دکمه، یک تار مو، یک بلیط برای اجرای رقص باله دیگر، یک مهر پنهان از یک نامه قدیمی، یک سنجاق سر مرموز یا یک دکمه سرآستین وجود داشته باشد. دمت بیش از حد در این بازی گرفتار شده بود که بیشتر و بیشتر از آن خوشش می آمد. به نظر می رسید که او از این سفر مرموز ناخودآگاه لذت زیادی می برد. و در آخر یک برگه کاغذی که با نوشتاری مورچه وار پر شده بود در دستانش ظاهر شد.

پدید آمدن یک وابستگی در زندگیم به قیمت عمرم تمام شد. مطلقاً هیچ کس نباید من را از این مسیر دور می کرد. باید می‌توانستم همه چیز را رها کنم، در مقابل همه بایستم، درست مثل اینکه روی صحنه باشم... اما گرفتار شدم، گیر کردم، نتوانستم.

روزی که رقص باله را ترک کردم، همانجا خودم را زنده به گور کردم. از روز اول زیر سایه آن درخت گردو ، هر ثانیه را که نرقصیده ام زندگی نکرده ام.

مسیر زندگی مان را که از دور نگاه می کنیم صاف و هموار به نظر می رسد. با این حال، آیا مسیرهای شگفت انگیزی وجود ندارد که با انحرافات و توقف های غیرمنتظره تغییر کند؟ آیا برخی جاده ها پر از نرگس های خوشبو و برخی از خارهایی نیستند که کف پای ما را ضخم می کند؟ ما آن را سرنوشت می نامیم و یک زندگی کامل ، آن است که هرچه می آید بپذیریم... بدون اینکه که پشیمان شویم ، جرعه ای می نوشیم و ناگهان خود را در باتلاقی خیس و پر از آرزوهای ناکام می یابیم. از طرفی هم، زمان بی رحمانه می گذرد، بی آنکه مکثی کند ، در حالی که ما غرق می شویم... تا زمانی که آن لجن متراکم ، دهان و سوراخ های بینی و گوش های ما را بپوشاند. بالاخره گِل جلوی چشمانمان را می پوشاند و همه چیز را سیاه می کند. بعد به هر حال همه چیز یک رنگ می شود و دیگر هیچ چیز مزه و بو ندارد...

این همان چیزی است که من احساس می کنم، مثل اینکه یک زندگی کامل را برای هیچ زندگی کرده ام. گویی جهان منابع خود را بیهوده هدر داده و فضایی را در جهان بی جهت اشغال کرده ام. می توانستم شوق را در وجودم دگرگون کنم، می توانستم رنگ زیبایی در زندگی باشم، اما مثل خاکستر پراکنده شده و محو شدم، چه حیف!

حالا من هیچ اشتیاقی به زندگی ندارم، حتی کوچکترین شوقی. حالا چه نفس بکشم یا نکشم...

زمانی که خواندنش را تمام کرد، دمت احساس کرد که بیست سال پیرتر شده است. دیگر حوصله گریه کردن، خندیدن، تعجب یا غمگین شدن را نداشت. بیرون رفت. او به زندگی بسیار عادی خود بازگشته. دست در جیبش کرد و پاکت سیگار را بیرون آورد. سیگارش را نه با شادی یا ناراحتی، بلکه با ناامیدی عمیقی پک میزد... اشک های پدربزرگ، مادر، مادربزرگ، حتی خانم آنجل... همه ریه هایش را پر کرده بود.

و او پک زد؛ مدت زیادی پک می زد و دود می کرد، انگار می خواست غمش را پراکنده کند، انگار بر جان پدربزرگش می دمید، انگار دود سیگارش به تپه های هارپوت می رسید.

دمت از صمیم قلب به گربه زردی که بین پاهایش راه می رفت لبخند زد. روبرویش یک خیابان باریک و یک عمر زندگی را می دید.

ماه دسامبر 2017

 


edebiyathaber.net (12 Mayıs 2022)

نویسنده: Özge Aydın Özcan

گردآوری مجله ازمیرتایمز     ترجمه: س.حمید رابط 

مطالب مرتبط

هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی

هدونیسم چطور به ما کمک میکنه که از رنج بیهوده ، به شادی برسیم

امروزه یک نقطه نظر فلاسفه مکتبی پرسر و صدا قدم به جهان گذاشته بنام hedonism «هدونیسم» یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی. 

هدونیسم میگه در هنگام رنجش حواستون باشه که حتما خواب مناسب داشته باشید و به موقع یعنی شب ها که ترشح هورمون ها به حداقل رسیده تا نرون های مغزی ما استراحت کنند و تنش های ناشی از مصائب روزانه را تخلیه کنند. داشتن یک غذای مناسب و به موقع که محرک اعصاب نباشد هم خیلی کمک کننده ست ،بخصوص هنگام خوردن و نوشیدن به طعم واقعی آن آگاه باشی و ازشون لذت ببری.

این موارد که براتون از مکتب هدونیسم گفتم نوعی بیرون ریزی انرژی های منفی بدن با خودتان هست برای رسیدن به زندگی بهتر و آرامتر

هدونیسم چییست
هدونیسم یا زندگی بر اساس لذت طلبی و لذت جویی